امروز یکشنبه ۲۶ آبان ۸۷ است و درست ۲۳ سال از روز وفاتِ پدرم میگذرد. ۲۳ سال خودش یک نسل است و من به اندازهی یک نسل و شاید بیشتر از آن از پدرم عبور کردهام. هنوز باورم نمیشود این فاصله را. فاصلهای را که نیست. و اویی را که اصلاً یقین ندارم که نباشد! هر چه هست، خودم هنگام تدفیناش نبودم. به چشمام در خاک رفتناش را هرگز ندیدم. شاید از خشم بود. شاید از لجاجت. هر چه بود، مرا در خانه و در همان اتاقی که از دنیا رفت محبوس کرد. او هنوز با من است و من هنوز با اویم. فاصلهای میان ما نیست. روزها سرد است. بر گیسوانام غبار گذشت زمان آرام آرام مینشیند. امروز ظهر با خودم فکر میکردم که چقدر قدم به قدم به عزیمت از جهان نزدیک میشوم و هنوز یک جایی این جهان برایام اعتبار دارد؛ پووووف! امان از این اعتبار مجازی!
همچون حباب دیده به روی قدح گشا
وین خانه را قیاسِ اساس از حباب کن!
کاش او هم بود. کاش بود و این روزها را میدید که غرق در کتابام و چندان شاخههای دانش در ذهنام پیچیده است که پیدا کردن راهام در آنها دشوار است. کاش بود. این عشق به کتاب را از او دارم که کتابهای بازماندهاش از همان طفولیتام زندگیام را دگرگون کرد. من با بعضی از آن کتابها نفس کشیدهام و هنوز هم دارم زندگی میکنم. کتابهایی که آن سالها حاصل سیر و سلوک شخصیاش و شاید نردبانی برای خودشناسیاش بوده. بگذریم. غرض یادی بود و نشانهای برای خودم. نشانهای که فرق چندانی نیست میان من و او، وقتی که از آن بالا نگاه میکنیم. دلام تنگ است…
همچون حباب دیده به روی قدح گشا
وین خانه را قیاسِ اساس از حباب کن!
کاش او هم بود. کاش بود و این روزها را میدید که غرق در کتابام و چندان شاخههای دانش در ذهنام پیچیده است که پیدا کردن راهام در آنها دشوار است. کاش بود. این عشق به کتاب را از او دارم که کتابهای بازماندهاش از همان طفولیتام زندگیام را دگرگون کرد. من با بعضی از آن کتابها نفس کشیدهام و هنوز هم دارم زندگی میکنم. کتابهایی که آن سالها حاصل سیر و سلوک شخصیاش و شاید نردبانی برای خودشناسیاش بوده. بگذریم. غرض یادی بود و نشانهای برای خودم. نشانهای که فرق چندانی نیست میان من و او، وقتی که از آن بالا نگاه میکنیم. دلام تنگ است…
مطلب مرتبطی یافت نشد.