پیوسته این هوا را، نفس میکشم؛ به هر دو معنا. این هوا را نفس میکشم و هوس را هم. و همین سراسیمه آدم را میان خوف و رجا میدواند. همین است که به مویی آویزانات میکند: یا میشود زاهد خوفناکی که ترس از غضب بیکران خداوند بر تو مستولی میشود. روزگار را به زهد و پارسایی میگذرانی… یا میزنی به در عاشقیت. میشوی امیدوار رحمت. جرم و خطای خود را میبندی به رحمت بیکراناش و عفو بیمنتهایاش. ولی نه در آن سلامت زاهدانه امانی هست که هرگز نلغزی و نه در این رجای عاشقانه لزوماً. در آن یکی کارت به جایی میرسد که بگویند:
ز کوی میکده دوشاش به دوش میبردند
امامِ شهر که سجاده میکشید به دوش
و در این یکی، کافی است از عاشقیت بیفتی. کافی است آن شعله در دلات خاموش شود. خاموش که شد دیگر عزتات را از دست میدهی. دیگر مردم دیدهی صاحبنظران نخواهی بود. الآن میتوانی بگویی و بگو که:
از آن به دیر مغانام عزیز میدارند
که آتشی – که نمیرد – همیشه در دلِ ماست
ولی این عزت هم به معنای خوار بودن نزدِ زاهدان است. ولی عزت و خواری را مگر برای این و آن و زاهدان میخواهی؟… با همهی اینها داری روز به روز این هوا را نفس میکشی و هیچ ضمانتی نیست در برابر بازی قضا، جز دل بستن و خطر کردن و امیدواری. مثل راه رفتن روی لبهی تیغ میماند. مثل بید بر سرِ ایمانِ خویش لرزیدن، شأن عاشق است یا زاهد؟ این در سیل تند افتادن نصیب هر دو میشود. فرقاش این است که عاشق همیشه در سیلِ تند است و دل بر هیچ چیز ننهاده است و زاهد بعضی اوقات این سیل تند میربایدش. دشواری کار در امتحان است. و ما هر روزه مُمْتَحَنایم! هر روز، «هر تارِ موی حافظ در دستِ زلفِ شوخای است!» و چه کار باید کرد در این تنگنای هوا؟ در این خفقان؟ کاری میشود کرد جز همان پرداختن به خیالِ دقیقِ یادِ تو؟
ز کوی میکده دوشاش به دوش میبردند
امامِ شهر که سجاده میکشید به دوش
و در این یکی، کافی است از عاشقیت بیفتی. کافی است آن شعله در دلات خاموش شود. خاموش که شد دیگر عزتات را از دست میدهی. دیگر مردم دیدهی صاحبنظران نخواهی بود. الآن میتوانی بگویی و بگو که:
از آن به دیر مغانام عزیز میدارند
که آتشی – که نمیرد – همیشه در دلِ ماست
ولی این عزت هم به معنای خوار بودن نزدِ زاهدان است. ولی عزت و خواری را مگر برای این و آن و زاهدان میخواهی؟… با همهی اینها داری روز به روز این هوا را نفس میکشی و هیچ ضمانتی نیست در برابر بازی قضا، جز دل بستن و خطر کردن و امیدواری. مثل راه رفتن روی لبهی تیغ میماند. مثل بید بر سرِ ایمانِ خویش لرزیدن، شأن عاشق است یا زاهد؟ این در سیل تند افتادن نصیب هر دو میشود. فرقاش این است که عاشق همیشه در سیلِ تند است و دل بر هیچ چیز ننهاده است و زاهد بعضی اوقات این سیل تند میربایدش. دشواری کار در امتحان است. و ما هر روزه مُمْتَحَنایم! هر روز، «هر تارِ موی حافظ در دستِ زلفِ شوخای است!» و چه کار باید کرد در این تنگنای هوا؟ در این خفقان؟ کاری میشود کرد جز همان پرداختن به خیالِ دقیقِ یادِ تو؟
خاطرم نبود که در راه فکر میکردم به این قصیدهی تازیانهوار سنایی که آخرش میگوید:
لب و دندان سنایی، همه توحیدِ تو گوید
مگر از آتشِ دوزخ بودش روی رهایی
پس… «ملکا ذکر تو گویم…» اما این حلقهی ذکر، حلقهای است آشوبزده و پیچ در پیچ. میان این همه سیاهی، «مقیم حلقهی ذکر است دل به آن امید / که حلقهای ز سرِ زلفِ یار بگشاید…» . ما خود جانمان حلقه در حلقه است و اسیرِ سلسلهایم… اسیر سلسله! هیچ امارتی هم نیست. اسارت در اسارت است و بس. و ما سخت ضعیفایم. ضعیف: «منِ درویش یک قبا»! پس: «قوّتِ بازوی پرهیز به خوبان مفروش / کاندر این خیل حصاری، به سواری گیرند!»
مطلب مرتبطی یافت نشد.