دلام بهانه میگیرد. کتابها روی هم تلنبار شدهاند. کلی مقاله باید بخوانم. کلی یادداشت باید حاشیه بزنم و ویرایش کنم. فردا یک مصاحبهی دیگر میکنم برای یک فصل دیگر پایاننامه. ولی شبها که بر میگردم، دل بهانه میگیرد. بهانهی نفسی «تا زنم آب در میکده یک بار دگر…». دم غروب داشتم فکر میکردم که چطور میشود پاک شد، خالی شد از این همه فکر مختلف و مخالف؛ چطور میشود نفسی سکینهی خاطر را آزمود…؟ و بهانه از عشق است. آن غزل مولوی را گوش میدادم، که ناظری میخواند. با خودم گفتم اگر آدم عشقی و معشوقی نداشته باشد، اینها را برای که بخواند؟ معشوق را اگر از دنیای کسی ربودی همه چیزش را گرفتهای. آن وقت آدم دور خودش میچرخد. آنوقت «آن بانگ بلند صبحگاحی، وین زمزمهی شبانه» پاک بیمعنا میشود؟ بانگ بلند صبح و زمزمهی شبانه برای که؟ برای چه؟ وقتی دلات اسیر نباشد، وقتی سودایی نداشته باشی، صبح و شامات معنایی ندارد. لازم نیست معشوق و محبوبات خیلی هم آسمانی باشد. آسمانی یا زمینی ندارد. تفاوتاش در درجات است، نه در نوع. باید جایی دلات بلرزد که بتوانی بگویی به او که «روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو». باید با تمام وجودت ببینی فرو ریختن ارکانِ خانهی هستیات را تا بتوانی بگویی: «خام بمگذار مرا…». این همه شعر، این همه خیال لطیف، این همه موسیقی، این هم نگارگری بی عاشقی باد هواست. ولی عشقی که تو در آدمی میریزی، جایی برای چیز دیگری نمیگذارد. آن قدر تنگ میکنی این خانه را که عاشق را هم جا نمیدهی. دیگر عاشق هم نیست. اصلاً عاشق کی بوده است که حالا باشد؟
من میگذرم خموش و گمنام
آوازهی جاودانه از تست
من میگذرم خموش و گمنام
آوازهی جاودانه از تست
پ. ن. این شعر و آهنگی که بانو در وبلاگاش گذاشته (از سریال سربداران) همینجور در ذهنام چرخ میخورد و مرا با خودش میچرخاند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.