سیدنا یاسر میردامادی دیروز در کسوت اهلِ دانش وارد لندن شد. امشب در وبلاگاش شرحِ کشافی نوشته است شرحستان («ما آزمودهایم در این شهر بختِ خویش»)! یادداشتی است بسیار خواندنی. یک بندش سخت تکاندهنده است و اسباب حیرت و مایهی حسرت ما ایرانیها. قصهای است که بر سر هر اهلِ دانش و بینشی در وطنِ ما میرود:
«دلات برای مملکتات تنگ شود، حتی اگر در آن نباشی، بهتر از آن است که از آن متنفر شوی، حتی اگر در آن باشی.»
و چقدر خوب است آدم وطنی داشته باشد که آن وطن برایاش همیشه عزیز بماند، مهم نیست کجا باشی. و چه دردناک است که هیچ وطنی نداشته باشی! و البته آدمِ بیوطن من نمیشناسم. هر کسی وطنی دارد، حتی اگر در مسقط الرأس طبیعی و جغرافیاییاش زندگی نکند. وطن جایی است که آدم در آن آزاد باشد و شاد. وطن جایی است که در آنجا بتوانی خودت باشی. جایی که ناچار به دروغ گفتن و ریا کردن نباشی و ناگزیر از دروغ شنیدن و ریا دیدن نباشی. وطن جایی است که حاکماناش پروای خدا و خلق خدا را داشته باشند؛ نه جایی که نه پروای خدا و ترس از خدا مهم باشد نه نگاه پرسشگر و پاسخخواهِ شهروندان (البته در کشورِ ما که چیزی به اسم شهروند معنا ندارد؛ بهتر است بگوییم رعایا). وطن جایی است که حاکماناش شرم برایشان معنی داشته باشد و ترس از خدا هم (اگر اهل دین باشند). و قصهای است این وطن. حکایتی است این وطن. حکایتی سوزناک و پر غصه. حالی دست بدهد مینویسم که وطن چه معنای دراز و پر تلاطم و شگفتی است. و چقدر وطن را مردم سطحی معنا میکنند و انتظارهای ساده و پیش پا افتادهای از آن دارد. شرحاش بماند برای بعد. اما بخوانید این حکایتِ یاسر را.
«دلات برای مملکتات تنگ شود، حتی اگر در آن نباشی، بهتر از آن است که از آن متنفر شوی، حتی اگر در آن باشی.»
و چقدر خوب است آدم وطنی داشته باشد که آن وطن برایاش همیشه عزیز بماند، مهم نیست کجا باشی. و چه دردناک است که هیچ وطنی نداشته باشی! و البته آدمِ بیوطن من نمیشناسم. هر کسی وطنی دارد، حتی اگر در مسقط الرأس طبیعی و جغرافیاییاش زندگی نکند. وطن جایی است که آدم در آن آزاد باشد و شاد. وطن جایی است که در آنجا بتوانی خودت باشی. جایی که ناچار به دروغ گفتن و ریا کردن نباشی و ناگزیر از دروغ شنیدن و ریا دیدن نباشی. وطن جایی است که حاکماناش پروای خدا و خلق خدا را داشته باشند؛ نه جایی که نه پروای خدا و ترس از خدا مهم باشد نه نگاه پرسشگر و پاسخخواهِ شهروندان (البته در کشورِ ما که چیزی به اسم شهروند معنا ندارد؛ بهتر است بگوییم رعایا). وطن جایی است که حاکماناش شرم برایشان معنی داشته باشد و ترس از خدا هم (اگر اهل دین باشند). و قصهای است این وطن. حکایتی است این وطن. حکایتی سوزناک و پر غصه. حالی دست بدهد مینویسم که وطن چه معنای دراز و پر تلاطم و شگفتی است. و چقدر وطن را مردم سطحی معنا میکنند و انتظارهای ساده و پیش پا افتادهای از آن دارد. شرحاش بماند برای بعد. اما بخوانید این حکایتِ یاسر را.
مطلب مرتبطی یافت نشد.