کودکی بودم. نوجوان بودم. هر بار گذارم به روستای پدری و مادری میافتاد، یکی از چیزهایی که بعدها از خاطرات آن روزگار برایام به یاد ماندنی شد، مناجاتها و راز و نیازهایی هنگام غروب بود که در میان جمعی روستایی صمیمی و ساده، دل از من میربود. و هر چه بود در آن آهنگ بود، در آن موسیقی. آن موسیقی که چه بسا هر شب در پایان هر دعایی تکرار میشد. آنکه به آوازی حزین میخواند: «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء». و من معنای مضطر را آن وقت نمیفهمیدم. سالها طول کشید تا معنای اضطرار، مثل زلزلهای خانهی روحام را تکان بدهد. و تا اضطرار نیاید تو چه میفهمی سوء یعنی چه و کاشف السوء یعنی که؟ تا مصیبتی نیاید تو چه میدانی «انا لله و انا الیه راجعون» یعنی چه؟ و تا خاک نشوی، تا «کالعهن المنفوش» نشوی، چه میفهمی که «کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام» یعنی چه؟ و تا همهی اینها را مو به مو و سطر به سطر نخوانده باشی و نیازموده باشی، شادی را نخواهی فهمید. میشود بیهوده شاد بود. اما به یک تندباد اگر شادیات بر باد برود، تازه میفهمی که شادیات کجا باید ریشه بدواند تا بازیچهی هر بادی نشوی؛ تا «گر سیل عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود»، مثل مرغان آبی، سبکبال بزنی به سینهی دریای توفانی! و… قصهی من، افسانهی من، لالایی من، همان آواز بود. همان نغمه. همان «آواز حزین» که عمری است بر بالین من میخواند که: «ای عاشقِ دیوانهی من! خوابات هست؟». و تو چه میفهمی «بادهی شبگیر» یعنی چه وقتی که حتی یک بار از تسبیح سحرگاهی مرغان مست نشده باشی؟ میدانی بعضی اوقات لازم نیست خم و راست شوی – در واقع اگر کلید را پیدا کرده باشی، هیچ وقت لازم نیست خم و راست شوی؛ باید مثل موج بروی و بیایی! بعضی وقتها تسبیح و سجاده و عبا لازم نیست. بعضی وقتها گوش شنوا لازم است. بعضی وقتها کافی است بروی وسط حیاط. روی پشت بام. روی بالکن. سینهات را از هوای پاک پر کنی و به حوصله به صدای مرغان گوش بدهی. همین. اگر دیوانه شدی و حالات خراب شد و بغضات ترکید، آن وقت است که معنی «بادهی شبگیر» را فهمیدهای! تازگی یک چیز دیگر را هم فهمیدهام. این مخمل را تماشا میکنم که با معصومیت میآید پیش پایام دستهایاش را دراز میکند و چشمهاش را هم میگذارد. من بعضی وقتها نگاهاش میکنم و مِهر کم میآورم! خیلی سخت است آدم در برابر گربه کم بیاورد! خیلی سخت است گربه را ببینی و از خودت و خدای خودت خجالت بکشی! با خودم فکر میکنم که اگر عمری عبادت کنی و شفقت بر خلق خدا – نه فقط آدمهاش – در درونات رخنه نکند و ملکه نشود، داری ادا در میآوری! ناگهان یادِ آن قدیمترها میافتم. آن روزگار شش هفت سالگی. پدرم – که نور به قبرش ببارد – مرا مینشاند پیش رویاش. میگفت بخوان. این سورههای جزء سیام را دیگر حفظ شده بودم. القارعه میخواندم. «یوم یکون الناس کالفراش المبثوث و تکون الجبال کالعهن المنفوش» و ما به قدر کوه هم عبرت نگرفتیم و به خودمان نلرزیدیم! زمزمهی امن یجیب در ذهنام جان میگیرد. پشتاش یکی میخواند: «ناد علیاً مظهر العجائب…». یکی در دلام دارد میگرید. یکی دارد هق هق میکند. او از من خرابتر، من از او خرابتر!
مطلب مرتبطی یافت نشد.