اسفندیارِ وقت – یا تذکره‌ای در باب امیری و اسیری!

انگار ناگهان کلیدی به دست‌ام داده باشند. دوباره نگاه می‌کنم. می‌بینم هیچ چیز تازه‌ای نیست. هیچ کجای‌اش نو نیست. همیشه این کلید در جیب‌ام بوده است. فرق‌اش این است که گویی از نو این کلید را برای اولین بار می‌بینم. کلیدی برای گنج‌خانه‌ای که عمری بر سرش زیسته‌ام. دیرزمانی است که چیزی خواب‌ام را می‌آشوبد. آن چیز این است: در برابر این همه آسیب، در برابر این همه تیرِ جان‌دوز و زهرآگین،‌ سپری کو؟ امروز که آن ابیات مثنوی را با خودم می‌خواندم آن کلمه‌ی سپر در ذهن‌ام زنده شد. سپر لازم نیست از بیرون باشد. آدم خودش می‌تواند سپر بشود. خودت که رویین‌تن شدی، می‌شوی سپر. بعضی‌ها جلیقه‌ی ضد گلوله می‌پوشند ولی عده‌ای خودشان می‌شوند ضد گلوله. عده‌ای مرگ‌شان را به تأخیر می‌اندازند اما گروهی به سوی مرگ می‌شتابند:
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنه‌ی زارم به خونِ خویشتن

ولی این رویین‌تنی از کجا حاصل می‌شود؟ درس آموختن باید. چیز یاد گرفتن می‌خواهد. به خون جگر حاصل می‌شود. اولین قدم‌اش این است که در مقامِ دانای راه وعالم کل ننشینی و نگویی که می‌دانم راهِ خلاص کدام است. ما راهِ خلاص را نمی‌دانیم. گمان می‌کنیم که می‌دانیم. ظن می‌بریم به دانستن. در بهترین و صافی‌ترین و زلال‌ترین حالت، ایمان داریم به دانستن. همین. پس راهِ‌ خلاص نهان است. یا کم یا زیاد. ولی بعضی چیزها را به تجربه می‌توان لمس کرد. صحبت صاحب‌دلان و همنشینی پاکان، مثل سپر می‌ماند. بهتر از این توصیف باید. صحبت با او و همنشینی با او، جانِ آدمی را هم صیقل می‌زند و هم رویین‌تن می‌کند. اندکی که با او مدارا و بر صحبت‌اش مداومت کنی (مدارا این‌جا یعنی همان صبر؛ صبری که خضر از موسی طلب می‌کرد – این یک بار را بر من ببخشایید!)، مداومت که کنی، دقایقی و ثانیه‌هایی هم که باشد، قوت و قدرت را خواهی دید. دیده‌ی سیر و جانِ دلیر آرام‌آرام می‌شود ملکه‌ات. ملکه هم که نشود، لحظاتی آثارش را می‌چشی و می‌بینی. اثرش را که دیدی، اشتیاق تحصیلِ تمام‌اش به جان‌ات می‌افتد: شوقِ رویین‌تنی در برابر این همه تیری که از بام و در می‌بارد! با خودم می‌گویم یعنی راهی هست؟ یعنی برون‌شدی هست از این ظلماتِ بیکرانه؟ ناظری در گوش‌ام می‌خواند:
چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سرِ آن گوهر یکدانه نهادیم
من به خود می‌گویم حالا چه کسی از کشته شدن هراس دارد. گو بستاند. یکی می‌گیرد و صدها می‌دهد. هیچ هم اگر ندهد، از ننگِ چنین جانی خواهیم رهید. همین آگاهی بس ما را. گو هیچ نباشد! به خودم نهیب می‌زنم که طاقت باید داشت تا رسیدن به آن‌جا که بگویی:
به صف اندر آی تنها که سفندیار وقتی
درِ خیبر است بشکن که علی مرتضایی

و اسفندیار رویین‌تن بود. و خیبرِ نفس دری دارد بس استوار. مرتضا صفتی باید که این در را برکند. حالا اگر «بازوی شیرِ خدا هست‌ات، بیار!». دو ایستگاه دیگر مانده است. سرم را بالا می‌گیرم و اطراف‌ام را می‌نگرم. از خودم می‌پرسم: «چه می‌توان کرد که امیرِ خواسته‌ها و تمناهای‌ات شوی؟ چه می‌توان کرد که هر وقتِ به حکمت اراده‌ای کردی،‌ میسرت شود؟ و چه می‌توان کرد که با دیدگانِ تیزی که پرده‌ی ظاهر می‌شکافند در عالم نظر کنی (در همان حد که باید)؟ چه می‌توان کرد که به هر جا که نظر کردی، دام‌ها را به فراست و تفطن ببینی؟ آدم هم در میانِ‌ خراباتیان دام دارد و هم نزد زهاد و صومعه‌نشینان؛ «که نهاده است به هر مجلس وعظی دامی». عالم ما چه بی‌شمار اسیرانی دارد که خیال می‌کنند امیر‌ند!… اسیرِ چه؟ معلوم است. هزار چیز. از اسارت غضب و شهوت گرفته تا مال و جاه و مقام و این چیزها. اسارت زیاد داریم. ماها اسیر هزارها چیزیم. امیر شدن سخت است. خیلی‌ها هوسِ امارت دارند، ولی همیشه اسیر می‌مانند. بعضی‌ها اسمِ «امیر» دارند ولی حقیقتِ «امیری»؟ نمی‌دانم. بگذریم. شرح اسیری و امیری باشد برای بعد.

پ. ن. خرقه‌پوشی من از غایتِ دین‌داری نیست
پرده‌ای بر سر صد عیبِ نهان می‌پوشم!
***
حافظم در مجلسی، دردی کش‌ام در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

پ. ن. ۲. یک دنیا کار دارم!

پ. ن. ۳. دروغ چرا؟ از ظهر مشغول خواندن «رسائل اخوان الصفاء» هستم؛ برای پایان‌نامه‌ام. بخش‌های مربوط به سیاست و امامت را دارم می‌خوانم برای سوابق تاریخی بحث. نسیمِ فکر حکما در مشامِ عقل‌ام – یا بی‌عقلی‌ام! – پیچیده است. این حرف‌ها هم لازمه‌اش است دیگر.

بایگانی