«آدم شدن» و «آدم بودن» دهها تفسیر و معنا دارد. یکی از معناهای آدم بودن این است که بدانی چنانکه برق عصیان بر آدمِ صفی میزند، بر تو که طفلی هستی و بهرهات از صفوت اگر هیچ نباشد اندک است، حتماً خواهد زد! وقتی میفرماید که: «ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم…» (بقیهی بیت را خودت برو پیدا کن؛ شاید دو سه بیت دیگر خواندی و تکانی خوردی!)، حواساش هست به اینکه تو چه اندازه در «پندار» و «وهم» و «گمان» و «خیالبافی» دست و پا میزنی و میپنداری که طاعت میکنی! این یکی. یک معنای دیگرش این است که آدم، گناه میکند. اقتضای آدم بودن – یعنی آدم بودن هر کسی – گناه کردن است. پس طعنه در گناههای باقی آدمیان مزن (فرض را بر این میگذارم که اصلاً تو «فرقان» در اختیار داری و قدرت تمیز «خیر» از «شر» و «گناه»از «ثواب» را داری!). پس تو که از سلالهی آدمِ خطاکاری، پردهدری مکن و بر سیمای حلم و ستاریتِ خدا پنجه مکش! میفهمی محاربه با ستاریتِ خدا یعنی چه؟ یعنی میتواند تمامِ آنچه خود در باطنات نهان کردهای، ناگهان پرده از روی همهاش بردارد! میدانی؟ قصهی توبهی نصوح را که خواندهای، نه؟ بعید میدانم! اگر خوانده بودی این اندازه گستاخانه حلمِ خدایات را به مبارزه نمیگرفتی. میدانی؟ اینها را مینویسم به امیدِ اینکه سالهای قبلات را به یاد بیاوری. آن روزهایی که هنوز آینهی جانات را این اندازه مکدر نکرده بودی. روزی که آسانتر میتوانستی اشک بریزی. روزی که آسانتر به «تذکره»ها، به «انذارها»، خوف و خشیت در جانات میافتاد و کمی به خود میآمدی!
دور نشوم از قصهی آدمیت. در آدم بودن هنوز حرف بسیار است. بیا و آدم شو! میدانی؟ آدم شدن یعنی اینکه بگویی «ربنا انا ظلمنا انفسنا». آدم بودن، دانستن علمِ اسماء است! تو که هنوز نوشتن نمیدانی و خواندن نمیفهمی، تو را چه به علمِ اسماء؟! تو که هنوز در نوشتن به جای «را»ی مفعولی، «واو» مینویسی به جای صدای –ُ برای نشان دادن گفتار، تو را چه به علمِ اسماء؟! آدم شدن، یعنی تجربهی توبهی نصوح! شرحاش حیف است. گفتم. شاید جایی هنوز سلامتی باقی باشد. شاید این سرطان تمامِ جانات را از پا نینداخته باشد. شاید هنوز گهگاهی قرآنی، حافظی، مثنویای دستات بگیری. شاید «فرمان»ای بخوانی و چهار ستونِ تنات بلرزد. شاید. برای آدم بودن و آدم ماندن، باید اول آدم شوی. باید گریستن و ناله کردن بیاموزی. نغمهی خوش میخواهی، آوازِ پست باید. «و اذکر ربک تضرعا و خیفه دون الجهرِ من القول…». میدانی که چه میگویم؟ آوازِ پست! با ذکر. نه فریاد و غوغا کردن؛ نه گرد و خاک به پا کردن و تشنیع زدن!
میدانی؟ بهتر است نقابِ دین و ایمان و مسلمانی و دعوی اصلاح از چهره برداری که سخت نازیباست با این کردار و گفتارِ ناموافق! شاید هوای دیارِ هندوان سخت گرم است این روزها که مجالِ اندیشیدن را از تو ربوده است. گمان میکنم جایی که هستی، رودخانه دارد. نزدیک دریا هم شاید باشی. تنی به آب بزن. شاید این بخارهای ناموافق از دماغات بیرون رفت…
بگذریم. تشخیص با خودت. هر چه میخواهی بکن. ولی آدم باش و آدم شو. خدای عالمیان، خدای همه است. خدای ضعیف و قوی. خدای تهیدست و توانگر. خدای محق و مکلف. خدای خطاکار و پارسا. خدای من و خدای تو. تو که امروز «شیخِ پاکدامن»ی و من که «رندی تردامن»ام! میدانی؟ نظامِ عدلِ الهی با میزانِ من و تو کار نمیکند. اصلاً. چون سنگِ عیارش هم با عقلِ من و تو سازگار نیست. آن عدلِ اینجهانی و عقلانی من و توست که میسنجد. آن هم برای خودش. بسته به اینکه چگونه خودت را پرورانده باشی و پیراسته باشی. این عدل، این نیکی، این «انتقام»، به میزانِ من و تو سنجیده میشود، نه به میزانِ او. زیاد به خودت اطمینان نده که هر چه تو میخواهی، او هم همان میخواهد. خلاصه کنم، کلاهات را قاضی کن و ببین خودت چه میخواهی! میدانی؟ خوب نیست خواستهی شخصِ خودت را به پای او بنویسی! خوب نیست هوسهای خودت را به او منسوب کنی. او خودش زبان دارد، ندارد؟ میدانی اصلاً چرا این همه به خودم زحمت میدهم و این همه مینویسم؟ میشود آسانتر همهی اینها را نخوانده و نشنیده بگیرم. میشود همهی اینها را نخوانده و نشنیده بگیرند. خیلیها همین راه را برگزیدهاند. اما… من، نه. من فکر میکنم هنوز برای نجاتات دیر نشده. میدانی نجات این نیست که مثل بقیه باشی. نجات یعنی این: «مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش». خودت کلاهات را قاضی کن ببین چقدر زهد فروختهای. یکی از راههای زهد فروشی، پیدا کردن و به انگشت نشان دادنِ «فسق»های دیگران است. آه… هر چه بیشتر فکر میکنم، بیشتر آه از نهادم بر میخیزد. فکر میکنم که لابد «علی» برایات مهم است که از او مدد میجویی. ولی آخر علی اهل رازپوشی بود. علی اهل فتوت بود. علی مردانه تیغ میزد. با دغلکاری نسبتی نداشت. تو چرا از پشت نقاب، تیر زهرآگین میاندازی؟ اصلاً حکمتِ این نقابداری و وعدهی نقاب از رخ افکندن و لاف پر بودن زدن از چیست؟ میدانی چنین پشتِ نقاب بودن یعنی چه؟ یعنی ضعفِ شخصیت؛ یعنی زبونی؛ یعنی جُبن. میدانی که مردان از همان ابتدا مرد هستند. یا زنان. این شهامت، این صلابتِ شخصیت ربطی به جنسیت ندارد. آن واژهی «مرد» مجازاً آمده است. شهامت را نمیتواند وعده داد. یا شهامت داری و دلیری، یا نداری و نیستی. نمیشود بگویی دو سه روز دیگر که وقتاش شد، دلیر میشوم و با شهامت. اسمِ این که تو میکنی، نیرنگ است و حیلهگری… میگویی که دستات پر است! مطمئنای که تهیدست نیستی؟ چقدر یقین داری که همهی بافتهها و ساختههایات به خانهی عنکبوت نمیماند؟
بزرگتر از این باش! دست از این حقارت و پستی بشوی! مگو دیگران چه کردهاند و چه نکردهاند! بگو تو خود چه کردهای و چه نکردهای! فسق؟ فاسق؟ برایات فسق را دوباره باید معنا کرد! «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک هم الفاسقون». فاسق کسی است که خودش را فراموش میکند. تو را این روزها توهم گرفته است که همه فراموش کردهاند که چه هستند و که بودند و تنها تویی که سخت آگاهی و میدانی که چه هستی و که بودی! خدا را که فراموش کردی، خودت را هم فراموش میکنی. آن وقت میشوی فاسق. فسق یعنی این. فسق یعنی اینکه بیمار باشی و ندانی که بیماری؛ چون از خودت غافلی. آن که دلیری میکند و به معنای عامفهم فسق میکند، چنداناش خطر نیست که تو را که فسقات ظاهراً پاکدامنی است. نه. مرد اگر هستی برو خطا کن! برو گناه کن! برو در معصیت غوطه بخور و آدم شدن و توبه کردن بیاموز و دست از اشاعهی فحشا بشوی! کار کردن یعنی این! میدانی، تو خاک نشدهای هنوز، هوسِ الماس شدن داری! چههاست در سرِ این قطرهی محال اندیش!… دیگر بیش از این سخن به خاک نباید افکند. دیگر سخن را نباید تباه کرد. اینها را بخوان. اگر دیدی لازم است باز هم دردِ دل کنیم، اگر دیدی که هنوز آن روزگار صفای باطن و نازکی دلات را به یاد داری، ندایی بده شاید باز بشود آن دفترِ کهنه را باز کنیم. شاید شد! خدا را چه دیدی؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.