تیر ۲۶, ۱۳۸۷

رزق

گفتم: «می‌گویند این‌ها که داری از کجا می‌خوری؟ مالِ مردم را خورده‌ای؟» می‌گوید: «بر درِ شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد گفت بر هر خوان

ای نقاب‌دار! آدم باش! آدم شو!

تو که در پسِ نقاب نشسته‌ای و تیرِ زهرآگین می‌افکنی، روزی مشقِ عاشقی می‌کردی. خاطرت هست؟ روزی می‌خواستی «آدم» باشی. و آدم شدن لازمه‌اش عاشق

شعر!

قصه را برای‌اش گفتم. اولین پاسخ‌اش این بود: «ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولان‌گه توست عِرضِ خود می‌بری و زحمتِ‌ ما می‌داری!» گفتم: «لابد در