گاهی اوقات متحیر میشوم از این همه نفرت. از این همه بغض و کینه. گاهی انگار دلایلاش را ندیدهام و نمیدانم. دلایلاش چندان پیچیده نیستند. هر انسانی یعنی تاریخ زندگانیاش. یعنی بیوگرافیاش. نمیشود یکی در ظل حکومت اسلامی زیسته باشد و امنیت، آسایش، سلامت و حقوق مسلماش از او ربوده شده باشد و بعد از او توقع داشته باشی، بگوید «اسلام» به ذات خود ندارد عیبی. دلها و عقلهای بیمار را هم البته به آسانی نمیشود درمان کرد. سلامت نفس نعمتی است که نصیب بعضیها نمیشود! نمیشود برای هر ذهنی نشان بدهی که «اسلام» وجود ندارد. این «مسلمان»ها هستد که تاریخ اسلام را پر کردهاند. مسلمانهای مختلف. مسلمانهای متفاوت. این اسلام، سلمان فارسی دارد. ابوحنیفه دارد. شافعی دارد. حمید الدین کرمانی دارد. ابوحاتم رازی دارد. ناصر خسرو دارد. ابوحاتم رازی دارد. ابن سینا دارد. بیرونی دارد. نصیرالدین طوسی دارد. غزالی دارد. عطار دارد. مولوی دارد. حافظ دارد. حلاج دارد. سهروردی دارد. ابن عربی دارد. ابن رشد دارد. ملاصدرا دارد و بگیر و بشمار تا بیشمارها را. اسمها را نگاه کنید. ملیتها را ببینید. تکثر و تنوع آیینها را ببینید. یک مذهب و یک کیش و یک قوم نیستند اینها. مثل هم نیستند. مثل هم مسلمانی نکردهاند. گاهی یکی دیگری را متهم کرده است و ملحد خوانده. گاهی همینها قربانی بقیهی متشرعین شدند. فکر میکنید اگر ناصر خسرو و حلاج و عطار در زمان ما میزیستند، چه میکردند؟ فکر میکنید اگر مولوی در روزگار ما بود چه میکرد؟ فکر میکنید اگر ابن سینا و سلمان فارسی در این روزگار بودند، چگونه بودند؟ خوب. آنها نیستند. ولی ما هستیم. وارونه ساختن میراث آنها، قلب کردن هر آنچه آنها به آن باور داشتهاند و با آن زیستهاند و آن را نفس کشیدهاند، به زبان کار سادهای است. در عمل اما، حاصلاش میشود همین قصههایی که این روزها میبینیم.
اما برای من ماجرا ساده است. من مسلمانام. شیعه هستم (اما طنز تاریخ را ببیند: وقتی میگویم «مسلمان شیعه» تصوری که از مسلمان شیعه در ذهنها میآید، واقعاً چیست؟ با معیارهای بعضی من نه مسلمانام نه شیعه البته!). به آنچه آیینام به من میدهد و به راهی که برای انسان بودن نشانام میدهد مباهات میکنم. اما با آن به کسی فخر نمیفروشم. از آنچه هستم هراسی هم ندارم. ممکن بود مسیحی زاده میشدم. یا یهودی، یا زردشتی. یا چه میدانم، بهایی. یا هر دین و آیین دیگری. با همهی اینها میشود انسان بود. دین تنها زمانی که میشود بازیچهی سیاست و تنها زمانی که از جوهرش فاصله میگیرد، میشود مایهی دشمنی و نفرت. جوهر دین یعنی ایمان و عمل صالح:
بکنم آنچه بدانم که در او خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هر کسی به کمآزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
مسلمانی یعنی این: که خلق خدا از دست و زبان آدمی ایمن باشند. حال این مسلمان، سرخ باشد یا سیاه یا زرد. عرب باشد یا عجم یا اروپایی. اسماش یهودی باشد یا مسیحی یا لاییک یا زرتشتی، فرقی نمیکند. ایمان یعنی این. اسلام یعنی این. حنیفیت یعنی این. باقی بهانه است و دغل. بقیهی جنگ زرگری ارباب قدرت است. پس:
«نه از رومام نه از زنگام
همان بیرنگِ بیرنگام!»
پ. ن. این را اعتراف بخوانید. یا حدیث نفس. یا نقد حال. هیچ کسی خالیالذهن نیست. هیچ کس کامل مطلق نیست. هر کس ادعا کند که «خرد محض» است و گرد هیچ تعلقی بر دامان روحاش ننشسته است، شیاد است. انسان یعنی همین. انسان یعنی تعلق. یعنی دل بستن به چیزی. و چقدر کودکانه مینماید که یکی دیگری را به خاطر باور به آیینی ملامت میکند، یا بیخرد میداند (یا «وحشی» میشمارد!). وه که چه آزردهام از این کودکیها. «زین همرهان سست عناصر» ، «زین خلق پر شکایت»، از این قوم نقنقو و بهانهجو خستهام. «انسانام آرزوست»!
مطلب مرتبطی یافت نشد.