هزار حرف نگفته

هزار تا حرف برای گفتن دارم. حال‌ام خوش نیست. دیشب تا صبح حالِ جسمانی پریشانی داشتم که امروز از اداره رفتن بازم داشت. پریشب «زوربای یونانی» را دیدیم (چقدر دیر!). با خودم فکر می‌کردم که این رقص عجب چیز شگفتی است که مرز زهدورزی و خوش‌باشی را مشخص می‌کند. کسی که ادعای شاد بودن می‌کند و هنوز از رقصیدن احساس شرم می‌کند، محبوس همان عالم زهد و پارسایی است، هر چند ادای عارف بودن از خودش در آورد. حرف‌ام را نمی‌توانم خوب بیان کنم. می‌ترسم بد فهمیده شود. یک چیزی می‌خواهم بگویم که بیان‌اش باعث سوء تفاهم می‌شود. مقصودم این است که «هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش». می‌خواهم بگویم آدم نمی‌شود هم رومی باشد هم زنگی. بعضی چیزها هستند که با هم قابل جمع‌اند. بعضی چیزها نه. به این مقولات که می‌رسم مولوی برای من الگوست. و مولوی را خیلی‌ها یا به لقلقه‌ی زبان می‌خوانند یا چنان غرق‌اش می‌کنند در تأویل‌ها و تفسیرهای عجیب و غریب که دیگر مولوی، از مولوی بودن‌اش می‌افتد. همین حرف‌ها را که می‌نویسم با خودم می‌گویم: «مردم اندر حسرت فهم درست». مهم نیست چه می‌نویسی. خواننده‌های زیادی پیدا می‌شوند که مطلب را نخوانده، یا درست نخوانده، هر چه دلِ خودشان می‌خواهد به تو نسبت می‌دهند و با آن‌چه خودشان ساخته‌اند می‌جنگند! عالم عجیبی است این عالم سوء تفاهم‌های انسانی. «بر خیالی جنگ‌شان و صلح‌شان». همه چیز مردم خیال‌آلود و ظنی است. تار و پود زندگانی‌شان گمان است. خوب، از زوربا رسیدم به این‌جا. خیلی حرف‌های حکمت‌آمیزی از دهان زوربا بیرون می‌آید. شاید وقتی دیگر چیزکی نوشتم از زوربای کازانتزاکیس. حالا احتیاج به شستشو دارم، شستشوی روح، حمام جان. کمی تلخ‌ام، غباری روی جان‌ام نشسته. نمی‌توانم راحت‌ بال‌های‌ام را باز کنم. هوا هم بیرون سرد است. خواب در بیداری‌ام دارد راه می‌رود. تازه از بستر پا شده‌ام. بی‌حالی و ضعف دارد تمام می‌شود. شاید فردا بهتر شدم و نوشتم.

بایگانی