رفت به سمت کتابخانه. حافظِ سایه را کشید بیرون. دستی به سر و روی کتاب کشید. سرش را چسباند به حاشیهی کتاب. زیر لب چیزی زمزمه میکرد. دستاش را دراز کرد به سوی آسمان. انگار میخواست چیزی را از وسط هوا بگیرد. بعد دستاش به سمت حافظ رفت. صفحهای را گشود. آرامآرام شروع به خواندن کرد. ناگهان بیتی را با صدای بلند خواند:
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش!
گفت: «میبینی چقدر حرف ریخته است توی همین تک بیت؟ «دلالت»، «دلالت خیر»، «راه»، «راهِ نجات»، «فسق»، «مباهات»، «زهدفروشی». میبینی چقدر بیت سنگین است؟ راهِ نجات، راه میانه، راه رستگاری همین است که نه به فسقات مباهات کنی و تجاهر کنی به آن. و نه طاعت و عبادت را مستقیم یا غیر مستقیم به رخ خدا و خلقِ خدا بکشی!». گفتم: «مگر کسی عبادتاش را به رخ خدا هم میکشد؟» گفت: «تا دلات بخواهد! چه بسا دینورزان، همین عبادتشان را به رخ خدایشان میکشند. میگویند خدایا این گفتی کردم، آن گفتی کردم. از این نهی کردم، نکردم، به آن امر کردی، پذیرفتم. و همینجور میشمارند و حساب میکنند. وقتی دیگر حساباش را نگه نداشتی و نشمردی کردهها و نکردههایات را، آن وقت تازه میشود گفت که کارت را به عنایت رها کردهای. شاید تازه. آن هم شاید.» شروع به قدم زدن کرد و با صدای بلند تکرار میکرد: «دلالت خیر! دلالت خیر!» و چقدر فاصلهی میان دلالت و ضلالت اندک است (و البته فاصلهی میان دلالت و دخالت!).
مطلب مرتبطی یافت نشد.