خاموشی شمعی سترگ

وقتی با کسی خو گرفته باشی و سال‌ها با او زیسته باشی، هر خبری از او وجودت را تکان می‌دهد؛ همان حکایت صاحب‌خبر بیامد و من بی‌خبر شدم. رفتن قیصر امین‌پور تکان‌دهنده است برای آدمی که سال‌ها با شعر او عاشقی کرده باشد و اضطراب‌های‌اش را با نجواهای او فرونشانده باشد. وقتی تاریخ رفتن‌اش برای‌ات تصویر شود، عمق فاجعه را بیشتر حس می‌کنی.

عکس از جام جم امروز تا چشم‌ام به عکس‌های استادِ دانشور، دکتر شفیعی کدکنی افتاد که چنان در حال گریستن بود، ناگهان من نیز تمام تن‌ام لرزید. من نیز گریه از استخوان‌های‌ام جوشیدن گرفت. فکرش را بکنید که اجل می‌تواند یکایک این افتخارهای فرهنگ و ادب و شاعری ما را بستاند. فکرش را بکنید که روزی ممکن است همین استاد شفیعی، سایه‌ی سرفراز شعر و موسیقی، شجریان، مشکاتیان، فرشچیان، خسرو شکیبایی، علی نصیریان، محمدعلی کشاورز و ده‌ها نام بلند دیگر، همین راهِ سرنوشت را بروند. فکرش را بکنید چقدر تهی‌دست می‌شویم. و چقدر ما در برابر مرگ تهی‌دست‌ایم، به ویژه که مرگ، نمادهای اندیشه‌ی ما، فرهنگ ما، ادبِ ما، موسیقیِ ما را نشانه بگیرد. قیصر امین‌پور زیستن‌اش برای من شکل گریستن بود و رفتن‌اش شکل سوختن. قیصر امین‌پور مثل شمعی بود که می‌سوخت و می‌گریست. آری، زمانه‌ی ما برای او تنگ بود.

بایگانی