حس دوگانه‌ی آویختگی

بعضی وقت‌ها آدم – یعنی خودم – حس می‌کند آویزان است. آویزان است به مویی. به رشته‌ای که نمی‌دانی محکم است یا به باریکی مو. بعضی وقت‌ها – تازگی‌ها خیلی وقت‌ها – مثل بید به خودم می‌لرزم. از بیم این‌که جایی پای‌ام را کج بگذارم، جایی خطا بکنم، جایی حرف نادلخواهی بگویم. از وحشت آزار دادن و آزار دیدن. اما همین آدمی که مثل بید می‌لرزد، بعضی وقت‌ها میان این همه هول و هراس، سکینه‌ای پیدا می‌کند، طمأنینه‌ای می‌یابد شگفت‌انگیز. انگار نه انگار که ممکن است دنیا بر سر جهانیان همین الآن آوار شود. می‌فهمید چه می‌گویم؟ این حس دلشوره‌ای که ناگهان بی‌هیچ دلیلی وجود آدم را مثل برگی پاییزی در دست باد به این سو و آن سو می‌کشاند، اصلاً نمی‌دانی کی و از کجا آمده است. اما می‌آید و به همان سادگی آرامشی از پی‌اش می‌رسد. درست مثل وقتی که بارانی سنگین باریده است و بعد آفتاب پرده‌ی ابر از چهره‌اش بر می‌دارد. رنگین کمان آسمان‌ات را رنگ‌آمیزی می‌کند. هوا صاف است. نسیم دلنوازی می‌وزد. پرنده‌ها آرام‌آرام می‌خوانند. بعضی وقت‌ها هم گربه‌ی خانه، مخمل‌مان، میو کنان سرش را به پای‌ات می‌مالد که لوندی کند برای‌ات. وسط این همه تلاطم دل‌ات به عشق خوش است. اما آن حس آویختگی هست. به هزار و یک زبان خواستم وصف‌اش کنم، نشد. خواستم خودم را تبرئه کنم، نشد. خواستم تقصیر را خودم به گردن بگیرم، باز هم نشد. می‌فهمی عجز مطلق یعنی چه؟ این را اگر بفهمی تازه با ذرات وجودت حس کرده‌ای که توی رودخانه افتادن یعنی چه. آن وقت می‌فهمی که با جریان آب حرکت کردن یعنی چه. وقتی می‌فهمی این دل به موج سپردن یعنی چه که بدانی و آگاه باشی که داخل این رود هستی و بی‌سر و پا داری می‌روی. آدمی که نفهمد دارد کشیده می‌شود، خیلی وقت‌ها فکر می‌کند این خودش است که چه شاهکاری کرده.

شاهکارتر از این‌ها وقتی است که خیلی مرتب می‌نشینی، قلم دست‌ات می‌گیری، یا خودت را آماده‌ی سخنرانی می‌کنی. حرف‌های جدی می‌زنی. از تک‌تک حرف‌هات عقلانیت می‌تراود. سال‌ها نشسته‌ای فکر کرده‌ای و الآن دو سه جمله می‌نویسی که همه حس می‌کنند چقدر فکر پشت‌اش هست. زکی! کجا بودی این همه وقت؟ خواب بودی؟ موج‌ها را ندیدی؟  . . . بعد یک روز مثل امروز، می‌نشینی به هذیان‌گویی. حرف‌هایی می‌زنی که شاید وقتی خودت هم دوباره بخوانی بی‌سر و ته به نظر می‌رسد. همه چیز شده است چند تا تصویر، چند تا کلمه: برگ، باد، موج، شنا، خورشید، دلشوره، طمأنینه، دریا، رود، غرق، آویختگی، امنیت، ناامنی، امید، دل به دریا زدن. من اسمِ این‌ها را زندگی گذاشته‌ام. الآن نمی‌دانم اشتباه کرده‌ام یا نه. ولی هنوز هم اسم‌اش را می‌گذارم زندگی و به هر ضرب و زوری هم که باشد – سخت باشد یا ساده – می‌چسبانم‌اش به امید. بقیه‌ی جاهای خالی این پازل را خودتان به سلیقه‌ی خودتان پر کنید، می‌شود داستان خودتان، هذیان‌های خودتان. همه بلدند هذیان بگویند. این هنر را همه دارند. هر چه هذیان‌ات بی‌ربط‌تر باشد، شاید عده‌ای هنری‌تر ببیندش. دارم می‌روم جلسه. دارد دیر می‌شود.

بایگانی