ای که سی و دو رفت و در خوابی!

به روایت شناسنامه، امروز سی و دو ساله شده‌ام. ولی هر چه با خودم فکر کردم که چه حسی نسبت به این روز باید داشته باشم، نتوانستم به نتیجه‌ی روشنی برسم. تنها چیزی که دیشب به یادم آمد، سن حضرت عیسی و سن عین القضات همدانی بود. سن الآن من با سن آخر آن‌ها (!) زیاد فاصله‌ای ندارد، اما من نه عیسی شدم نه عین القضات. پیامبری و عارف شدن‌اش را نمی‌گویم. عین القضات وقتی زبده الحقایق را نوشت سن‌اش بیست و پنج سال هم نبود. ولی حاصل این سی و دو سال عمر چه بوده است؟ هر چه بیشتر کاوش کردم، دیدم تنها حاصل ارزش‌مندی که داشته است و تنها بهره‌ی مهم و بزرگی که برده‌ام، عشق بوده است و بس. بقیه‌ی چیزها مسیر عادی زندگی بوده که برای همه طی می‌شود. امروز داشتم فکر می‌کردم که اگر همین امروز روز آخر زندگی‌ام باشد، حسرتی بر دل خواهم داشت یا نه؟ کار ناتمامی در دنیا دارم؟ اول از همه این‌که هنوز برای عشق کارها می‌شود کرد. هنوز می‌شود آدم‌تر بود. هنوز کار نکرده زیاد است. پس این روز تولد، چندان هم روز شگفت‌انگیزی نیست. وقتی قبل و بعدش زیاد با هم تفاوت نداشته باشد، انگار این روز اثر مهمی نداشته است. هنوز دارم فکر می‌کنم که روز تولد یعنی چه؟ اگر تا آخر امروز به نتیجه‌ای درست و حسابی رسیدم، باز می‌آیم می‌نویسم. فعلاً دچار سردرگمی سی و دو سال خواب هستم. ببینم این دو سه روزه را می‌شود دریافت یا نه.

بایگانی