دارم قسمت دوم سریال اعترافات، نسخهی سال ۸۶ را تماشا میکنم. فقط دارم ریسه میروم از خنده. چند قلم از واقعیتها و لطیفههای ماجرا را نقل کنم برایتان. اول از همه اینکه هاله اسفندیاری خیلی مسلط و روان حرف میزند و انگار دارد داستان تعریف میکند. در حرفهای اسفندیاری من هیچ چیزی دال بر اقرار به جرم یا اعتراف به گناهی ندیدم (آن یکی دو جملهی جهانبگلو و اسنفدیاری هم دال بر اعتراف هیچ سنخیتی با حرفهایشان ندارد). هر چه هست در تفسیرهای گویندگان است که آنها هم بیشتر روایت است و ارایهی واقعیتهایی که هر کس اندکی سواد داشته باشد، اینها را میداند. نکتهی خندهدار ماجرا این است که گویندگان، که عمدتاً دوبله کنندگان فیلمهای متن برنامه هستند، به شیوهای بسیار ضعیف، مضحک و پر تمسخر و طعنه، فیلمها را دوبله میکنند (یک بار دیگر در وبلاگم نوشته بودم که چقدر این «لحنِ» دوبله مایهی آبروریزی صدا و سیمای کشور است؛ هم در خبر هم در فیلمهای سینمایی). انگار یک نفر دوبلور با سواد که فارسی را خوب بداند، نداشتهاند.
اما کیان تاجبخش نگو، عالم طراز اول بگو! طفلک فارسی را که درست نمیتواند صحبت کند. هر چه میخواند از روی متن دیکته شدهی بازجوییهاست. یک نمونهی شاهکارش را نقل میکنم. تاجبخش میگوید: «همون جوری که آقای پوپر میگویند در واقع هر علم باید ابطالپذیر باشد. یعنی باید هر علم، هر دانش، هر معرفتی قابل ابطال باشد و نسبت به آن باید شک و تردید به وجود بیاید» (نقل قول با توجه به فیلم اصلاح شد؛ دقیقهی سه تا چهار قسمت دوم). اگر کسی فلسفه و فلسفهی علم نخوانده باشد، فکر میکند پوپر دیوانه بوده یا عقل از سرش پریده. نتیجه میگیریم که پوپر آدمی بوده است مخالف علم. و اصلاً من نفهمیدم آن اشاره به پوپر وسط آن بحثها برای چه بود؟ خوب مشنگها! اگر پوپر بد است، چه مرگی دارید که هر سال ترجمهی کتابهایاش به بازار میآید. تازه پوپر این کتابها را وقتی نوشته بود که حتی انقلاب اسلامی ایران هم صورت نگرفته بود، چه برسد به انقلابهای رنگی و پارچهای! میدانید یک معنای روشن وجود داشتن چنین جملاتی در این برنامه این است که مخاطباش، آدمهای تحصیلکرده و با سواد نیست. با تودههای مردم کار دارد، با آدمهای عادی. آدم عادی و معمولی که تحصیل چندانی ندارد، کتاب زیاد نمیخواند، با اینترنت سر و کار ندارد، روزنامههای مختلف را نمیخواند و حداکثر فقط کیهان میخواند، طبیعی است که این حرفها را باور میکند (و برایاش مثلاً پوپر مخالف علم است و یکی دیگر «موافق علم و سواد»!). مخاطب عموم عوام مردم است. ولی سؤال من این است که مگر این آدمها اساساً میتوانند روی آنها که سواد فهمیدن پوپر را ندارند، تأثیر بگذارند؟ پس چرا خودتان را این همه زحمت میدهید؟
از همه شاهکارتر مفسر بیسواد برنامه است که فارسی حرف زدن را انگار در کلاسهای اکابر یاد گرفته است. آقای دکتر گودرزی، تحلیلگر مسایل سیاسی، سواد فارسیاش در این حد است: «اینها کارهای مسخره و مضحکانهای انجام دادند». سواد فارسی را ملاحظه کردید؟ [یادم نیست کلمهی «حرکاتها» را مفسر برنامه به کار برد یا گویندهها به کار بردند. هر چه هست معلوم است سواد فارسی گردانندگان سخت نم کشیده است!]. بعد میفرمایند اینها سعی کردند وارد «حکومت سابق» بشوند. فکر میکنید منظورش از «حکومت سابق» چیست؟ دولت خاتمی! کیان تاجبخش هم راه به راه به وزارت کشور دولت خاتمی اشاره میکند. یعنی دولت خاتمی در پی براندازی بوده است! آخر دیوانهها! براندازی چه کسی؟ خودِ خاتمی دنبال براندازی خودش بوده؟ آقا میفرمایند: «این جاسوسها . . .». کدام جاسوسها؟ مگر شما اینها را بردهاید دادگاه؟ مگر مدرک جرمی نشان دادهاید به مردم؟ مگر اینها از خودشان دفاع کردهاند؟ مگر شما اتهامی به آنها وارد کردهاید؟ درست مثل این است که کسی آب خورده باشد، بعد خودش هم بگوید خوب بله آب خوردهام! نکته این است که آقایان چیزی را جرم تلقی میکنند که خودشان هم دقیقاً نمیدانند چرا جرم است و آیا اصلاً جرم هست یا نه؟ پس دعوا سر چیست؟ معلوم است دیگر: لحاف ملا!
بگذارید خلاصتان کنم. لایهی زیر تمام این حرفها مبتنی بر یک اصل استوار و محکم است: ما خوب هستیم (ما یعنی امثال همین آقای گودرزی) و بقیه همه بلا استثنا بد هستند! یعنی تقسیمبندی مردم به «خودی» و «غیر خودی». خط کشی «دوست» و «دشمن». تازه دوست و دشمن را چه کسی بر اساس چه معیاری مشخص میکند؟ خودمان بر اساس هر چه دلمان بخواهد. مگر به کسی هم ربطی دارد؟ آدم از این زاویه که نگاه کند، میبیند که قضیه اصلاً هم «مضحکانه» (!) نیست. یعنی بیچارهها واقعاً حق دارند چنین اعترافهایی از امثال جهانبگلو و اسفندیاری و تاجبخش میگیرند. خوب اینها آن تقسیمبندی را دارند از بین میبرند. یک نکتهی دیگر اینکه پخش این اعترافها و این بازداشتها معنایی ضمنی هم دارد: حکومت آستانهی تحملاش سخت پایین آمده است. شاید هم این آدمها واقعاً خطرناک هستند. همین آدمهای ظاهراً بیآزار که کارشان قلم و کتاب است، شاید موجودات مهیبی هستند. نیستند؟
مفسر میگوید اینها میخواهند بین حاکمیت و ملت شکاف بیندازند! ولی مگر ما واقعاً نیازی به دشمن بیرونی داریم؟ به قدر کافی خودمان بین خودمان شکاف میاندازیم. دیگر چه نیازی به دشمن بیرونی؟ ظاهراً حاکمیت میخواهد با پخش این اعترافها، اعتماد ملت را جلب کند. معنایاش این نیست که این اعتماد از دست رفته است؟ باید این کارها را، پخش این اعترافات را هم تفسیر کرد و حرفهای پنهانِ پشتِ آنها را هم فهمید.
اما خندهدارتر از همه این است که سیاستهای بوش مترادف با دموکراسی شمرده میشود. کدام آدم عاقلی در دنیا هست، در خارج از ایران به ویژه، که بوش را نماد و نمایندهی دموکراسی بداند؟ آنها که سوادش را دارند، بهتر میدانند که بوش از دشمنان شمارهی یک دموکراسی در لباس دفاع از دموکراسی است؛ درست مثل دشمنان شمارهی یک دین، در لباس دفاع از دین!
ولی این نکته شاه بیت ماجراست که «لحن» و شیوهی بیان گویندگان برنامه است که مخربترین نقش را برای بیآبرو کردن صدا و سیمای ما دارد. تمام این برنامه و محتویاتاش یک طرف، لحن مسخرهی گویندگان (نه بیسوادی مهمان برنامه؛ چون مجری خوب صحبت میکند) یک طرف. کاش یکی به اینها کمی تمرین میداد. کاش صدا و سیما چهار تا آدم با سواد و فارسیدانِ خوب را میگذاشت برای سریال تازهاش. برنامهشان دارد تمام میشود دیگر. من هم دیگر حوصلهی نوشتن ندارم. باشد بقیه تعریف کنند از گلواژههای علمی، معرفتی، سیاسی، فرهنگی و عبادی ماجرا.
پ. ن. این یادداشت علی معظمی هم بسیار خواندنی است. من هر چه فکر میکنم کل ماجرا بیشتر به جوک شبیه است تا واقعیت. افسانهای است باورنکردنی، به قدری سست است و روی هوا. این همه ناپختگی میتواند کار یک آدم شیاد باشد؟ یا آدمهایی که یک جو عقل دارند هم از این حماقتها مرتکب میشوند؟
پ. ن. ۲. این هم لینک خود فیلم. قسمت اولاش هم لینک شده است اینجا. این هم یادداشت صاحب سیبستان و زمانهگردان امروزی: حق تغییر محفوظ.
مطلب مرتبطی یافت نشد.