۱. من معتقد به جبر تاریخ نیستم. به عبارت دیگر فکر نمیکنم رخدادهای تاریخی لزوماً تکرارپذیر باشند. اگر قرار باشد تاریخ به عقب برگردد، هیچ دلیل محکمی نمیبینم برای اینکه عین همین رخدادهایی که یک بار اتفاق افتاده است، دوباره رخ دهد. عقل بشری هم واقعاً به هیچ قرینه و بینهی محکم مستند و استوار بیرونی دسترسی ندارد که بگوید تاریخ جبراً چنین بوده است و قهراً جور خاصی پیش خواهد رفت. نظامهای ایدئولوژیک و باورهای عامهی متدینین شاید چنین چیزی را تأیید کند، اما حداقل در قرنی که ما در آن هستیم، این باور در بوتهی تردید افتاده است. در نتیجه، فکر نمیکنم تجربهای که یک بار در یک جای جهان رخ داده است لزوماً در جای دیگر جهان قابل تکرار باشد. اگر عصر روشنگری در اروپا و در میان مسیحیان نتایجی مثبت داشته است و اگر پروتستانتیزم در میان مسیحیان کاتولیک رخ داده است، هیچ دلیل عقلی محکمی نداریم بر اینکه اتفاق مشابهی در عالم اسلام یا در کشورهای جهان سوم رخ دهد. در نتیجه الگوسازی از روی آن رخدادهای تاریخی شدیداً در دام یک تلقی ایدئولوژیک از تاریخ است. برای فهم جامعه روشهای مقرون به صوابتری وجود دارد.
۲. بنیادگرایی دینی – به ویژه از جنس اسلامیاش – امروز تبدیل به یکی از بحرانهای جدی زمان ما شده است. اما سرشت مشکل در نفسِ بنیادگرایی نیست. بررسی ریشههای و بسترهای رشد بنیادگرایی مقولهای است که غالباً مهجور میافتد و در غوغاهای سیاسی گم میشود. اگر از دین اسلام، یا از این جهت از هر دینی، از حیث عاطفی – چه آن حس عاطفی مثبت باشد یا منفی – فاصله بگیریم، و صرفاً به پیامدهای عمل توجه داشته باشیم، به فراست در خواهیم یافت که بنیادگرایی – یا به قول بعضیها «اسلامگرایی» – تنها بازیگر این صحنه نیست. صحنهی برخوردهای امروزی سیاسی دو قطبی است، درست مانند دوران جنگ سرد که قطب کمونیسم در برابر قطب سرمایهداری قد علم کرده بود. هر کدام از طرفین دعوا در تداوم آن فضا نقش داشتند. اما در عرصهی اندیشه هم ما با مشکلی جدی رو به رو هستیم. من پیشتر از این دغدغههایام را به تفصیل نوشتهام. من عمیقاً اعتقاد دارم که دینستیزانی که به هر نحوی از انحاء به طور مستمر باعث تحریک جناح به قول آنها بنیادگرا میشوند، عملاً در خدمت آرمانهای همان بنیادگرایی هستند و بر عکس. یعنی سخنان هر کدام از دو گروه باعث صدور سخنان یا اعمالی از گروه مقابل میشود که به تداوم آن فضای تنش و برخورد و درگیری یاری میرساند؛ درست مانند نزاعهای کلامی دینی. روشنگری و نقد دین(و نقدِ خود عقل) رکن رکین حرکت عقلانی است – و از آن منظر که من در دین میفهمماش و در آن جامعهای که من در آن روییدهام، هیچ مانعی بر سر راه شکوفایی این عقل، حتی عقل پرسشگر و نقاد و بیپروا، وجود ندارد. اما من فرق بسیار مینهم میان روشنگری عقلانی و تحریک عواطف آدمیان. میشود درشتترین سخنان عقلانی را که پیامدهایی بسیار مهیب دارند، به زبان و بیانی گفت که باعث تحریک نشود و اگر هم تنشی آفرید مسئولیت عقلانی ما آرام کردن فضای متشنج است نه دامن زدن به آن.
۳. من این فضای پر آشوب را به سود (و در حقیقت به زیان) طرفین افراطی میبینم. برای من هم بنیادگرایانی که به نام خدا مرتکب قتل و غارت و نقض حقوق بدیهی بشر میشوند – و استناد به سخن خدا و قول رسول خدا میکنند – افراطی هستند و منحرف و هم کسانی که در اردوی مقابل مدعی هستند که دین و اسلام همین است که اینها میگویند و بس. کاری ندارم که این ادعا چقدر نقدپذیر است، چون سرشت ادعای هیچ کدام از طرفین بر اساس نقد عقلی و سنجیدنی استوار نیست. گوهر کلام هر دو گروه مدعی جدلی است (و به دلایل فراوان من سرشت کلام و اندیشهی عبدی کلانتری را چنین میبینم مگر اینکه از این به بعد خلافاش ثابت شود). هر دو گروه مدعیاتی دارند که نه قابل اثبات است نه قابل ابطال. ولی هر دوی اینها در یک چیز مشترکاند: هر دو بخش مهمی از مشکل هستند نه بخشی از راه حل. پرسشی که همیشه پیش روی من است این است: سخنی که میگویم آیا در راستای استقرار صلح و دوستی و آرامش برای اکثریت عمدهی آدمیان است یا قرائتی نخبهگرایانه است که جراحانه به قصد زدودن غدهای سرطانی از جان و اندیشهی آدمی دست به اقدامات شدید و خشن میزند (برای من آزادی عقیده، آزادی بیان و آزادی عمل ارتباط تنگاتنگی با هم دارند). یکی جان آدمیان را با تیغ میستاند و معتقد است به بهشت میرود. یکی تیشه به ریشهی اندیشهی آدمیانی میزند که سخت به آن اندیشهها دلبستهاند و درخت ستبر اندیشهها و باورهاشان – درست باشد یا غلط – به این تبر نخواهد شکست. در نتیجه، جبههی تازهای از کسانی که اصلاً طرف دعوا نبودند و قصد ورود به این نزاع را نداشتند، به سادگی ممکن است پدید بیاید. در بهترین حالت این یاردهی به افراطیون – از هر سویی – یا از سر ناآگاهی است و ناخودآگاه رخ میدهد، یا از سر غرض. پیامد نهایی برای من مهم است. آخرش که چه؟ آخرش صلح خواهیم داشت یا دوباره به خانهی اول بر میگردیم؟ برای من قداست جان آدمی، صلح و سعادتِ او و اخلاق – به معنایی که میان اکثریت آدمیان مشترک است – آرمان نهایی است. هیچ دغدغهی دیگری ورای اینها برای من نیست. برای من – و بسیاری چون من – دین همین است: پارسایی را کمآزاری است جفت / شخص دین را این شمال است آن یمین. من بارها این را نوشتهام که دین برای من در این خلاصه میشود:
بکنم آنچه بدانم که در او خیر است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هر کس به کمآزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم
۴. تعریف من از اسلام، تعریف فقهی و سیاسی نیست. شاهد و بینهی تاریخی هم برای آن زیاد است. اسلام گروگان سیاست شده است و قربانی سیاستهای دینی و ضد-دینی. این تعریف از اسلام، تعریف عارفانه نیست. این تعریف از اسلام مبتنی بر حدیث پیامبر اسلام است. بگذریم. به اعتقاد من یافتن راه میانه است که دشوار است و گرنه راه افراط رفتن از هر کسی که خوب رگهای گردناش بیرون میزند و خوب میتواند داد و فریاد کند و به دیگران انواع و اقسام نسبتها را بدهد و هر تهمتی را به آنها بچسباند – فرقی نمیکند قربانی و خاطی مسلمان باشد یا مدعی مسلمانی – ساخته است، این کارها از هر کسی بر میآید؛ حتی بیسوادان عالم. برای قرار گرفتن و باقی ماندن در هر کدام از دو طیف کافی است مثل طوطی بعضی حرفها را مثل ورد حفظ کنید و تکرار کنید. برای بیرون ماندن از این دو گروه نیاز به تفکر و سنجشگری و تصفیهی مدام دارید. در هیچ نقطهای نمیتوان توقف کرد. حقیقت مطلق وجود ندارد، اگر هم وجود داشته باشد از دسترس من و شما خارج است. هر وقت احساس کردید به حقیقت مطلق رسیدید و دیگر الآن حسابی روشنِ روشن شدهاید و در اعلا درجهی یقین و شهود هستید هیچ بعید نیست در یکی از این دو گروه واقع شده باشید. از توهم یقین باید سخت هراسید، چه آن یقین دینی باشد چه غیر-دینی.
در ادامهی بحثهای من با عبدی کلانتری این دو مطلب را هم ببینید: «عاقبت ترس از یک نژاد یا ایده، ایدئولوژی است» و «آسیب شناسی روانشناختی فردیت، گیتی گرایی ایرانی و خطاهای آرامش دوستدار و عبدی کلانتری».
مطلب مرتبطی یافت نشد.