زنده باد رازی، مرده‌ باد هر که دیگر!

یادداشتی که درباره‌ی آرامش دوستدار نوشته بودم، بر بعضی گران آمده است و احساس کرده‌اند من قدر این گوهر ارزشمند و تابناک جهان فلسفه را ندانسته‌ام. من در آن یادداشت چیز زیادی از دوستدار نقل نکرده بودم. گفتم خوب است یکی از قطعات کتاب او را در این‌جا بیاورم تا خود میزان پریشانی، عصبیت و نخوت دوستدار را در عین عبارات خودش ببینید. این قطعه از بخش پنجم کتاب دوستدار است و نمونه‌های شبیه به آن نیز در جای جای کتاب دوستدار مشاهده می‌شود. این قطعه را ابتدا بخوانید و به دنبال آن من نیز نکاتی را می‌افزایم.

«استثناهایی چون ابن مقفع، رازی، و به گونه‌ی خودش، چنان‌که خواهیم دید، فردوسی لو دهنده‌ی این تبانی همگانی و فطری‌شده در فرهنگ «شاعر منش» ما بر ضد اندیشیدنند و تأثیر و برد کلاً مسخ‌کننده‌ی آن را می‌نمایانند. یک شعر توفنده از ناصر خسرو، زارنده از عطار، سینه‌چاک از مولوی، پندآگین از سعدی و فسونگر از حافظ کافی است ما افلیج‌های فرهنگی را چنان از درون مسدود نماید که دیگر هیچ روزنه و درزی برای رخنه‌ی اندیشه‌ی رازی در ذهن ما باز نماند، اندیشه‌ای که در مباینت هزارساله‌اش با جریان مسلط فرهنگی ما تا همین امروز برای ما بیگانه مانده و همین بیگانگی به تنهایی فهمیدن و پیگیری آن را در فرهنگ ما توانفرسا ساخته است. در برابر پرورندگان ناپرسایی و وابستگی و در برابر سدها [کذا] وکیل خانه‌زاد دینی که این دو مائده را چنان یکبند به ما بازخورانده‌اند که مجال بالا آوردن آن را نیابیم، در واقع اندیشه‌ی رازی تنها پرتگاه فرهنگی برای دین بوده است و خودِ او مآلاً تنها کسی که می‌بایست در فرهنگ ایران اسلامی به اندیشیدن متهم و به اتهام این جرم محاکمه و محکوم می‌شد. و عملاً‌ هم شده است: محکوم به این‌که «فیلسوفان» ما در محدودیت ذهنی‌شان جایی برای روبه‌رو شدن با اندیشه‌ی او نیابند، محکوم به این‌که برخی به سبب سخنان‌اش در نفی دین به او ناسزا گویند و برخی دیگر به دفاع از او گفته‌های «ناشایست و نابایست منتسب به او» را جعل تزویر بدخواهانش بدانند، یعنی خیرخواهانه در اعاده‌ی حیثیت به او اندیشه‌اش را که خودینگی و ناوابستگی شاخص آن است هتک نمایند، و سرانجام محکوم به این‌که ما امروزیانِ نوجو و نویاب برای او هزاره بگیریم، اما اندیشه‌های او را که با روند سراسری فرهنگ ما ناسازگارند و آن را نفی می‌کنند نبینیم، نفهمیم و مآلاً نتوانیم به او بیندیشیم. تازه اگر دل به دریا می‌زدیم و به خاطر او از دین «قهر» می‌کردیم، لنگر فرهنگی‌ما را از دست می‌دادیم و نمی‌توانستیم جای خالی شده‌ی این پشت و پناه عنصری و دیرزی را با پاره کالایی که از فرهنگ غرب تا سرزمین‌مان می‌کشانیم پر سازیم، بی‌ آن‌که ساخت‌های ذهنی‌مان که از فرط قالب‌خوردگی‌های یکنواخت فرهنگی خشکیده‌اند بترکند و از هم بپاشند».
(«امتناع تفکر در فرهنگ دینی»، صص ۲۴۶-۲۴۷)

۱. کسی که ادعای تحلیل فلسفه و نقد دارد، نخستین کاری که باید بکند، کنار گذاشتن احساسات شخصی و عواطف قلبی خودش است (فرقی نمی‌کند منتقد مسلمانی باشد که بخواهد اسلام را نقد کند، یا منتقد غیر مسلمانی که بخواهد اسلام را نقد کند). به قول مولوی: چون غرض آمد، هنر پوشیده شد. نقد کردن عالمانه و منصفانه، در درجه‌ی نخست بی‌طرفی سرد علمی می‌طلبد. مسلمانی که بخواهد اسلام را نقد کند و هر جا نام پیامبران و ائمه را ببیند، بلافاصله علیهم السلام و صلوات الله علیهم بنویسد، هر کاری بکند و هر چقدر نقدش متین باشد، باز هم تعلق خاطر قلبی‌اش بر نقدش سایه‌افکن است. این کار را در جهت عکس‌اش، به شیوه‌ای بسیار زشت و آزاردهنده، آرامش دوستدار می‌کند. دوستدار هر کاری بکند، نمی‌تواند این نفرت و انزجار را پنهان کند. من به کار دوستدار نمی‌گویم نقد علمی و فلسفی. کار دوستدار عقده‌گشایی است و ابراز خشم و نفرت.

۲. دوستدار سخنانی را درباره‌ی رازی می‌گوید که سخت عجیب است. من از سال‌ها قبل با اندیشه‌ی رازی آشنا بودم. هرگز او را مسلمان نمی‌دانستم، هر چند دستگاه بیمار رسانه‌ای ما همیشه رازی را پزشکی مسلمان به ما قالب می‌کرد. اما تمام جفایی که به رازی شده همین بوده است. جز این، اندیشه‌ی رازی آن اندازه که سزاوار بوده است مطرح شده و اگر عالم‌گیر نشده است، دلیل‌اش سرکوب‌گری سایر فلاسفه نبوده است. مهم نیست متاعی که رازی عرضه کرده است، متاع ارزش‌مند، پرمحتوا و مفیدی بوده یا نه. نکته این‌جاست که این دعوت او نگرفته است. همین. به همین سادگی. دلیل‌‌های عجیب تراشیدن برای ناکامی رازی در عالم‌گیر شدن اندیشه‌اش، کار آدم‌های پر سوء ظنی است که همیشه دنبال مقصر می‌گردند. آرامش دوستدار نمونه‌ی منسوخی از باورمندان به تئوری توطئه است. آرامش دوستدار توهم توطئه دارد (دقت کنید: «تبانی همگانی»!). من می‌پذیرم که فرهنگ ما اساساً برای شاعران وزن و منزلت بالایی قایل بوده و هست. اما این اندازه بغض نشان دادن به عطار، مولوی، ناصر خسرو و حافظ، از ذهنی متین و سالم تراوش نمی‌کند. برای آرامش دوستدار، این عده در پا نگرفتن فلسفه، آن هم از نوع یونانی‌اش، در کشور ما تقصیرکارند. این نکته که رازی را به غلط مسلمان می‌خوانند (و در متن بالا هم دوستدار سخت از آن آشفته است) چیز تازه‌ای نیست. من هم چند بار در همین وبلاگ از آن نوشته‌ام. این تصورات غلط رایج در باور عامه فقط به رازی محدود نمی‌شود و فقط خاص فرهنگ‌های شرقی یا دینی نیست. نمونه‌هایی از این قبیل در غرب هم فراوان است (خوب است یکی زندگی‌نامه‌ی داروین، محل تولد و محل دفن او را یادآوری کند!).

۳. دوستدار فکر می‌کند (امیدوارم خودش دچار امتناع تفکر نشده باشد!) که چون اندیشه‌ی رازی رونقی نگرفته است یا عقاید ابن مقفع گسترش نیافته، پس این‌ها خود نشانه‌ی دین‌خویی و جزم‌اندیشی و سرکوب‌ شدن اندیشه هستند. استدلال غریب و بی‌سر و تهی است. اگر باوری آن اندازه زور و قوت داشت که دوستدار برای‌اش قایل است، بدون شک می‌ماند و از همه‌ی سرکوب‌ها جان به در می‌برد. فهمی که دوستدار از تاریخ و سیر تحولات فکری دارد، فهمی ایدئولوژیک است. تاریخ می‌توانست جور دیگری باشد. دیدن این دست‌های پنهان پشت پرده‌ی تاریخ، تنها از ذهن کسانی مثل دوستدار تراوش می‌کند (اتفاقاً این ذهن‌ها در میان دین‌ورزان متشرع و افراطی هم فراوان است؛ دوستدار نمونه‌های مشابهی در طیف مخالف فکری خود دارد). دوستدار هرگز نمی‌بیند و نقل هم نمی‌کند که در همین فضای به قول او «رازی‌کش» و «ابن مقفع-خفه‌کن»، ابن سینا کتاب فلسفی می‌نویسد، شهرستانی در نقدِ او «مصارعه الفلاسفه» می‌نویسد و طوسی در پاسخ به شهرستانی «مصارعه المصارع». نکته‌ی شگفت‌انگیز این است که ابن سینا در خانواده‌ای اسماعیلی متولد شد، اما هرگز ملتزم به مذهب اسماعیلی نبود و عملاً و رسمی دل در گرو هیچ مسلک دینی و مذهبی نداشت (پور سینا از بند تعصبات دینی بسی آزادتر از این‌ها بود که گمان می‌رود). شهرستانی احتمالاً یک داعی اسماعیلی بوده است و علی‌رغم کتاب «نهایه الاقدام» که در کلام اشعری است، نشانه‌های بسیاری دال بر گرایش او به تعلیمیان الموت هست. خواجه طوسی هم که مشخص است کتاب نقدش بر شهرستانی را در الموت و در میان خود اسماعیلیان نوشته است! تناقض‌های ظاهری را می‌بینید؟ دوستدار که حکم به تعطیلی عقل، مسکوت نهادن «پرسایی» و انتقاد می‌دهد، این‌ها را هرگز نمی‌بیند و نمی‌خواهد ببیند. دوستدار هرگز نمی‌بیند و نمی‌خواهد ببیند که غزالی «تهافت الفلاسفه» می‌نویسد و ابن رشد «تهافت التهافت». دوستدار نمی‌خواهد بداند و در آثارش هم نمی‌نویسد که رازی را تنها ناصر خسرو (آن هم در زاد المسافرین) نقد نکرده است. زکریای رازی ملحد (بدون بار ارزشی می‌گویم؛ توصیفی می‌گویم ملحد تا جایگاه‌اش نسبت به دین روشن شود) با همشهری اسماعیلی‌اش، ابو حاتم رازی «مناظره» می‌کند (نه یقه‌درانی و ناسزاپرانی). حاصل مناظره‌ها را می‌توان در «اعلام النبوه» دید. دوستدار سخنان ناصر خسرو خطاب به رازی را، یا خرده‌گیری‌های ناصر خسرو بر او را، ناسزاگویی می‌خواند. چرا؟ چون ناصر خسرو او را «ملحد» خوانده است. دوستدار توجهی ندارد که در روزگاری که ناصر خسرو را آواره می‌کنند و خانه‌اش را به آتش می‌کشند و به کوه و بیابان می‌رانندش (ناصر خسروی دین‌ورز و معتقد را)، همان رازی که او چنین بر فوت اندیشه‌اش حسرت می‌خورد و اکنون به احیای دین‌ستیزی او برخاسته است، گرفتار آن همه تعقیب و آزار نشده بود. پس واقعاً این همه خروش دوستدار از چی‌ست؟ ابو حاتم رازی، داعی اسماعیلی، که با رازی مناظره می‌کند، نه برای رازی فتوای قتل صادر می‌کند و نه حکم به مصادره‌ی اموال‌اش می‌دهد. پسر زکریا می‌گوید، ابوحاتم رازی هم می‌گوید: تنها مناظره‌ای در میان است، نه جنگ و جدل. نه خفه کردن. نه زورچپان کردن عقیده.

۴. دوستدار ما را به خاطر تعلق خاطر داشتن به ناصر خسرو، عطار، مولوی، حافظ و سعدی، «افلیج‌های فرهنگی» می‌خواند! ما از شعر این‌ها انباشته شده‌ایم و «مجال بالا آوردن» این‌ها را نداریم! این هم نمونه‌ای از اندیشه‌ی درخشان حضرت فیلسوف! این هم شمه‌ای از ادب استادی! برای دوستدار، شعر خواندن و اندیشه‌ی عرفانی را خواندن، پسندیدن و فهمیدن، مترادف است با تعطیلی «پرسش‌گری»! شعر پارسی از نظر دوستدار سمی است مهلک که هر چقدر بیشتر در جان‌ات اثر کند، عقل‌ات را ناتوان‌تر می‌کند و قوه‌پرسشگری را بیشتر از تو می‌ستاند. در این ادعای گزاف دوستدار دو مغالطه‌ی بزرگ هست. نخست این‌که دوستدار برای این ادبیات عرفانی شخصیت و هویتی قائم به ذات قایل است چنان‌که انگار این‌ها دست و پا دارند و قوه‌ی قهریه. نخست کسی باید که این‌ کتاب‌های شعر را به دست بگیرد و بخواند. تازه وقتی خواند باید به آن‌ها میل کند و آن‌ها را بپذیرد. وقتی هم پذیرفت باز هیچ تضمینی نیست که عقل‌اش هرگز بر این‌ها شورش نکند. اگر چنین بود، نه در گذشته و نه در حال، هیچ انسان ایرانی مسلمانی، هرگز تغییر و تحول پیدا نمی‌کرد. اگر ادعای دوستدار راست بود، ناصر خسرو باید همان ناصر پیشین باقی می‌ماند و از خواب چهل ساله بیدار نمی‌شد. چنین اگر بود، غزالی نباید هرگز از خدمت در دستگاه عباسیان و مسند افتاء روی‌گردان می‌شد. اگر چنین بود، اکبر گنجی امروز باید همان اکبر گنجی بیست سال پیش باقی می‌ماند. چنین اگر بود، سروش امروزی باید سروش بیست و پنج سال پیش می‌بود. چنین اگر بود، سعید حجاریان امروز، همان حجاریان بیست سال پیش بود. برای دوستدار شخصیت انسان‌ها ثابت است و مرعوب و بنده‌ی کتاب‌ها و محیط‌ها. لابد می‌توانید بفهمید که دوستدار با این طرز تفکر خودخواهانه و طعنه‌زن، باید قایل به این باشد که این آدم‌ها هرگز از آن حیث که او می‌گوید تغییر نکرده‌اند و همان «ناپرساهای همیشگی» هستند. نقض این مدعای کار سختی نیست. تنها کسی که سال‌هاست دارد در موضع خودش در جا می‌زند، همین شخص آرامش دوستدار است. بسیاری از افراطیون و متشرعه و تندروها و رادیکال‌های فکری، دینی و سیاسی، از «ناپرسایی» خویش به در آمده‌اند و خودشان دست به نقد خودشان زده‌اند، الا خود آرامش دوستدار که هنوز پا را توی یک کفش کرده است و همه را «ناپرسا» می‌داند جز شخص «پرسا» و بلندمرتبه‌ی خودش!

۴. اندیشه، از آن منظر که من می‌بینم‌اش، چه اندیشه‌ی دینی باشد، چه اندیشه‌ی غیر دینی، سرنوشت یکسانی دارد. نخست باید حساب مردم عادی را از اندیشمندان و کسانی که کار علمی می‌کنند، جدا کرد. مردم عادی، فرقی نمی‌کند دین‌دار باشند یا غیر-دین‌دار. عوام، همیشه عوام‌اند. اما سرنوشتی که بر یک نفر مسلمان، یک کمونیست، یک مسیحی، یک لیبرال، یک لاییک، یک بودیست رفته است، کمابیش صفات مشترک مشابهی دارد. همه‌ی این‌ عقاید و مکاتب، در جامعه‌هایی بشری رشد کرده‌اند. هیچ کدام از مریخ نیامده‌اند. همه از میان انسان‌ها و برای انسان‌ها بوده‌اند. نگاه دوستدار به دانش، به فلسفه،‌ به عقل و به «پرسش‌گری» سخت تقلیل‌گراست. تقلیل‌گرایی دوستدار تا حدی است که آن قدر دایره‌ی «پرسش‌گری» و «انتقاد» و «روشنفکری» و «عقل» را تنگ می‌کند که آخر کار کسی جز خود او در این حلقه باقی نمی‌ماند. و این یعنی تبختر و نخوت. این یعنی اعتبار ندادن به تکثر معرفتی و اجتماعی انسانی. این همان کاری است که حاکمان ایدئولوژیک دینی می‌کنند. آن‌ها «خودی» و «غیر خودی» دارند، دوستدار هم «پرسا» و «ناپرسا». محمد رضا پهلوی «عضو حزب رستاخیز» داشت و «مخالف حزب رستاخیز»، دوستدار هم «دین‌خو» دارد و «آزاد». دوستدار، فرق چندانی با سایر مرتجعان بزرگ تاریخ در گذشته و واپسگرایان امروزی ندارد. تنها های و هوی و قیل‌ و قال‌اش از بقیه بیشتر است و تظاهرش به فلسفه‌خوانی و فلسفه‌دانی.

۵. نکته‌ی دیگری که می‌خواهم بیفزایم این است که ما امروز از نوک قله‌ی قرن بیست و یکم داریم به قعر دره‌ی تاریخ در قرون چهار و پنج هجری اسلام نگاه می‌کنیم. باید ببینیم اگر آرامش دوستدار خود در همان زمان می‌زیست، چه اندیشه‌ای می‌داشت و چگونه می‌بود. قطعاً‌ او نمی‌تواند ادعا کند که اگر در قرن چهارم هجری زندگی می‌کرد، پیرو رازی یا هم‌عقیده با او می‌بود. معلوم نیست دوستدار آن زمان، یا هر کسی دیگری که به گذشته پرتاب شود، چه موجودی از آب در می‌آید. لذا قهرمان ساختن از رازی و ابن مقفع و اهریمنی (در این‌جا «ناپرسا») قلمداد کردن  ابن سینا، مولوی، عطار و حافظ و سعدی و ناصر خسرو، ادعایی آرمان‌خواهانه و چه بسا خیال‌بافانه است. خصلت طبیعی فکر بشری نه در ایران که در هیچ جای دنیا چنین نبوده است که دوستدار می‌بیند. به هر حال، از این قبیل آشفتگی‌ها و تناقضات شدید فکری در آرامش دوستدار فراوان است. اگر باز فرصتی شد و لازم بود، قطعات دیگری از این کتاب او (یا کتاب‌های دیگرش) را نقل خواهم کرد تا بیشتر این نادره‌ی دوران (!) را بشناسید.

بایگانی