آمد متفکر نشست مقابلام. گفت: «داری چه کار میکنی؟ اصلاً اینها چیست که مینویسی؟» گفتم: «فکر میکنم مهم است. فکر میکنم خاصیتی دارد. فکر میکنم گرهی باز میکند، راهی را میگشاید. رنجی را کم میکند.» گفت: «همهی اینها قبول. ولی مگر همه چیز در اینهاست؟ فکر کردهای که گاهی اوقات یک چیز بزرگ، یک چیز خیلی بزرگ هست که همهی اینها پیش آن هیچ است؟ فکر کردهای یک چیز ممکن است باشد، یک کار، یک حرف، یک نوشته، یک گفته یا حتی یک کار نکرده و یک حرف نانوشته ممکن است همهی آن کردهها را هباء منثورا کند؟». گفتم: «من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست / تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی. من توقعام کمی کرامت است و بخشش، شاید او چنانکه خود میداند، بخواند.» گفت: «اگر نداند چه؟ اگر زبان تو قاصر بود چه؟ اگر آنقدر غرق در خودت بودی که این دیوار بیآنکه بدانی بلندتر شده باشد چه؟ آن وقت چه میکنی؟» گفتم: «سعی میکنم باز هم توضیح بدهم». دیگر طاقتاش طاق شد و با ملامت رو به من کرد و گفت: «هزار بار پیاده طواف کعبه کنی / قبول حق نشود گر دلی بیازاری».
بغضی بیخ گلویام را چسبید. مستأصل ماندم. هیچ نداشتم که بگویم. ته دلام زمزمه کردم: «هر چه گفتیم جز حکایت دوست / در همه عمر از آن پشیمانیم». شاید این پشیمانی اندکی دلاش را نرم کند. شاید بفهمد که میفهمم که گاهی چقدر ناتوانام و چقدر بیخاصیتام. شاید بفهمد که نه نیت دل شکستن دارم نه جرأتاش را. شاید بداند که همهی ثوابهای عالم، همهی خیرهای دو دنیا را با به دست آوردنِ دلاش برابر نمیدانم. و نمیدانم که ممکن است اینها را بفهمد یا نه. نمیدانم که خواهد دانست چقدر بر خاطرم غبار نشسته است؟ نمیدانم خواهد دانست چقدر دلام با یادِ او میلرزد؟ نمیدانم هرگز خواهد فهمید اگر لحظهای جایاش خالی باشد، دنیا روی سرم آوار میشود؟ نمیدانم. و این ندانستن بغضام را گلوگیرتر میکند. شعر سیمین ته ذهنام زنگ میزند که «شکسته دلتر از آن ساغر بلورینام . . .» و من در میانهی خارا، رها شدم از دست!
مطلب مرتبطی یافت نشد.