محمود فرجامی دعوت به چیزی کرده است که وقتی من اجابتاش کنم شاید نتیجهاش عجیب باشد. سالهاست کوشش میکنم به سوی قطعیت و جزمیت نروم. این تغییر را از همان سالهایی که در ایران بودم آغاز کردم (یا آغاز شد). در نتیجه، من از چه باور مطلقی باید بگویم وقتی باور مطلقی ندارم؟ مقولات ایمانی حسابشان جداست. اساساً سنجش ایمان را با این ابزارها نادرست میدانم در نتیجه این موضوع از دایرهی بحث ما خارج است. اما اگر بخواهم به باورهای نه چندان مطلقی که داشتم برسم، تمام زندگی من پر است از همین تجدیدنظرها. پس برای اینکه خلاصه کنم حرفام را و حرف بیجایی هم نزده باشم، کوشش میکنم چیزی بگویم که خودم درست میدانم و با تاریخ زندگی من هم سازگارتر باشد.
شاید آن قدیمترها، سختگیرتر از اینها بودم. آسانتر قضاوت میکردم. به مرور و با گذشت سالها و تجربههایی که از سر گذراندهام، به این نتیجه رسیدهام که نمیتوان دربارهی انسانها قضاوت نهایی کرد. پروندهی هیچ کسی را نمیتواند و نباید بست. این برای من هم امری ایمانی و سلوکی است و هم امری واقعی. ایمانی و سلوکی است چون فکر میکنم ما همه خطاکاریم و ستارالعیوبی تمام لغزشهای ما را پیوسته میبیند و هیچوقت پروندهی ما را نمیبندد. به هزار و یک شیوه هم به ما گفته است که پروندهتان همیشه باز است، بیخودی ناامید نباشید. پس ناامید کردن خودمان از دیگران و ناامید کردن دیگران از خودمان را من نوعی معصیت میدانم. فکر میکنم نباید به جایی رسید که بشود گفت: «رفیقان چنان عهد صحبت گسستند / که گویی نبوده است خود آشنایی». این البته فرق دارد با اینکه آدمی مواضع عقلی و مدللاش را رها کند. حرف من بر سر نرمی و درشتی است. حرف بر سر میل به ملایمت است و پرهیز از تندخویی. قضاوتِ نهایی کردن دربارهی انسانها یعنی تندخویی (همانی که برای حافظ مترادف است با نشنیدن بویی از عشق!). در نتیجه، فکر میکنم این تغییر تدریجی برای من یکی از مهمترین تحولهای باورهای من بوده است.
به جز این، من در زندگیام جهش کلانی نمیبینم. تغییرها را سعی کردهام آرام انجام دهم و آرام به سوی تنقیح فکرهایام بروم. ناگهان از این سر طیف به آن سر طیف رفتن، کارِ خامان است. میشود بگویم که مثلاً جوانتر که بودم، خطکشیهای دینی و مذهبی باعث میشود تفاوتی میان «خود» و «دیگری» قایل شوم، اما این را نمیشود تغییر مهمی دانست چون عبور از آن وضعیت و رسیدن به حال و هوایی مداراگرتر، نتیجهی طبیعی زندگی من بوده است. دیر یا زود باید به این نگاه میرسیدم. من در تغییر ناگهانی افراد هم عیبی نمیبینم. اگر عیب بود، باید بر ناصر خسرو و بر غزالی و بر مولوی عیب میگرفتیم. اما تحولهایی از جنسِ آنها که بر این بزرگان رفته، رشکانگیز است. چیزی که برای عدهای یکشبه رخ میدهد، برای عدهای دیگر سالها طول میکشد.
آدم میتواند از باورهای سیاسیاش هم بنویسد ولی فکر میکنم این روزها دیگر نیاز چندانی هم به این کار نیست. چنان کار سیاست تباه شده و آلوده به قدرتپرستی و شهوت حفظ آن است که اظهر من الشمس است که باید دربارهی باورهای سیاسی چه گفت! همین قدر بگویم که بعضیها را عاقلتر از این میدانستم که چنین تیشه به ریشهی خودشان بزنند؛ پیداست خطا کرده بودم و حسنِ نیتِ زیادی به خرج داده بودم. فکر کنم همین جور چیزهاست که محمود را راضی میکند، ولی دیگر از این صریحتر میشد بنویسم؟
آدم وقتی از جهان فاصله میگیرد، تغییرهایی را که میبیند زیاد عظیم نیستند. یاد این بیت سایه میافتم که گفته:
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
در نتیجه، چرا باید فکر کنیم تغییرهای ما خیلی بزرگ هستند؟ این دو بیت از عطار همیشه مرا تکان داده است:
جهان در جنبِ این نه طاق مینا
چو خشخاشی است اندر روی دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی
سزد گر بر بروتِ خود بخندی!
وقتی از بالا به عالم نگاه کنی، مقیاسات که بزرگتر باشد، تفاوتهای شگفتی نمیبینی. همه چیز آرام است. فکر میکنم دارم کشیده میشوم به عوالم عرفانی. پس تا محمود آزردهخاطر نشده، مختصر میکنم! شاید این تغییر باورها مقبول محمود بیفتد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.