همین ماه دسامبر گذشته که سایه در لندن بود، در محفلی گردِ هم بودیم و صحبت از کوشش برای شعر شد. شعر خوب، شعری نیست که لزوماً آدمی همان لحظه بسراید و برای همگان بخواند. شعر را باید میناگری کرد. شعر را باید پرورد. شعر، اثری هنری است. یادمان نرود که همهی آدمها مولوی نیستند که شعرشان محصول توفان ذوق و شهود و نتیجهی فوران عاطفه باشد. تازه شعر مولوی هم شعری است که اگر کسی پای آن وقت صرف کند و آن را بپیراید، درخششی خیرهکننده پیدا میکند. شعر فارسی گفتن، کار دشواری است. شاید از همینرو باشد که مدتهای مدیدی است جسارتش را نیافتهام به سراغ شعر گفتن بروم. برای شعر گفتن، گاهی باید شاعرِ تمام وقت بود. شعر گفتن – شعری فارسی، یا شعرِ دری گفتن – سخت است.
سخنِ منظوم گفتن کار بسیار دشواری نیست. هر کسی اندک ذوقی داشته باشد یا قلمی توانا و حافظهای انباشته از شعرِ شاعران پیشین، بعید است نتواند سخنان را به نظم بکشد یا تصاویر شعری پیشینیان را با اندکی بازی، بازتولید کند. شعرِ خوب گفتن سخت است، چون باید در شعرِ خوب گفتن، آدمی خودش باشد و سخنِ خودش را بگوید. سخنِ منظوم گفتن را میتوان با تبدیل هر انشایی به نظم، حاصل کرد. این روزها، کم میبینم شعری که چنگی به دل بزند یا روزم را بسازد. شعر مصرفی گفتن و به مناسبت شعر سرودن، شعر فروختن است. شعر فروختن همیشه لازم نیست ریختن این درِ قیمتی لفظ دری در پای زور و قدرت باشد. شعر را باید قدر دانست و بیهوده تباه نکرد. شعر را باید مثل کودکی، مثل جنینی، بار گرفت، پروراند، زایید و آرامآرام برکشید. شعرِ یکشبه گفتن، شعرِ مکانیکی گفتن، حتی از شاعران بزرگ و طراز اول هم که صادر میشود، شعری نیست که مکانیکی بودن آن را نتوان دریافت.
این شعر شفیعی را میخواندم امروز – با عنوان «آوارهی یمگان» – که اشارت روشناش به ناصر خسرو است. یادِ سایه افتادم و یادِ شعر. و یادِ شعرهایی که این روزها مثل قارچ میرویند و کسی هم به آنها سخت نمیگیرد. نزدِ من، شأنِ شعر بالاتر از آن است که بتوانم به سادگی برای هر شعری ذوقزده شوم یا زبان به ستایشاش بگشایم. شاید معاشرت با شاعرانی که قلههای ادب فارسیاند، مرا سختگیر بار آورده است. اما فکر میکنم باید در شعر سختگیرتر از اینها بود و البته سختگیری با بهانهگیری متفاوت است. فکر میکنم لازم بود بعد از این همه مته به خشخاش گذاشتن مقصودم را روشن و صریح بگویم که فرق است میان سختگیری و بهانهجویی. شعر شفیعی را بخوانیم و از شعرفروشانِ روزگار پناه ببریم به شاعرانی که کلامشان فوران عاطفه است و شعر صنعتی نمیسرایند!
کیست در آنجا
کنار چشمه
که خود را
از گره موج میگشاید تصویر
موی سپیدش: غبار لشکر ایام
ذهنش: آیینهای موازی شبگیر
تیشهی طوفان و تندباد نکاهید
هیچ ازین صخره
این شکوه تناور
اینک فریاد اوست از پس ده قرن
بر سر خیزاب و تندباد شناور
اسبش آنجا رهاست
نظم رهایی است
میچمد آنجا که نثر سادهی شبدر
ریخته در شعر آب و شیری مهتاب
صبح شقایق کنار عصر اساطیر
شعر فروشان روزگار من و او!
اینک بعد از هزار سال ببینید
شاعر و شمشیر را و
بیشهای از شیر
مطلب مرتبطی یافت نشد.