چند نکتهی بنیادین را باید به تفصیل شرح داد اما اجمالاش را مینویسم و در روزهای آتی کوشش خواهم کرد یکایک اینها را بسط دهم، آنها را صیقل داده و جنبههای تازهای به آن بیفزایم.
۱. وضعیت فعلی جنبش سبز به شکلی نیست که ادعاهای گاندیوار مطرح کند. فراموش نکنیم که میزان خشونتی که گاندی با آن رو به رو بود، قابل قیاس با حجم، وسعت، شدت و دامنهی خشونتی که در روزهای اخیر دیدیم نبود. گاندی شدن زمان میبرد و آموزش. اکنون نه زماناش را داریم نه آموزشاش را. همه چیز در لحظه شکل میگیرد و بر حسب آموختهها و تجربههای اندوختهی سالها وماههای اخیر. هر چقدر که آرمانیهای انسانی و اخلاقی برای مهم باشند، باید واقعگرا هم باشیم.
۲. فراموش نکنیم که بخش مهمی از شعارهای ضد-خشونت متوجه جایی و فردی است که ابزار و امکانِ ابراز خشونت به نحوی سیستماتیک را دارد. یکی با قصد تشفی خاطر و اعمالِ زور دست به خشونت میزند؛ یکی از روی غریزه و برای دفاع. این دو خشونت از یک جنس نیستند. یکسان انگاشتن این دو خشونت، خطای فاحشی است و نتایج مهلکی هم به بار میآورد.
۳. مشکل ما در نفسِ مقولهی خشونت نیست؛ مشکل اصلی، خشونت بیمهار و قانونگریز است. و گرنه در متمدنترین کشورهای دموکراتیک اروپایی هم خشونت هست، اما مهار شده. خشونت صاحبِ قدرت را چگونه میتوان مهار کرد و خشونت «رعیت»های ایرانی را چگونه؟ مشکل این است که این رعیتهای سابق، امروز شهروندانی هستند که حاضر نیستند زیر بار خشونتهای غیرقانونی و بیمهار زیر پوشش قانون بروند.
۴. فرق است میان خشونت حداقلی و خشونت حداکثری. دو سوی یک دعوا، اگر به این نتیجه برسند که میتوانند اختلافشان را بدون توسل به هیچ نوع خشونتی حل کنند، دعوا فیصله پیدا میکند. این جملهی فروید را بار دیگر بخوانید: «اعمال خشونت، هنگامی که پای تضادِ منافع در میان است، امری است اجتنابناپذیر». وقتی از «تضاد منافع» حرف میزنیم از منافع عادی سخن نمیگوییم. از یک ریال کمتر یا بیشتر حرف نمیزنیم. اکنون این تضاد منافع، تبدیل شده است به وضعیت همه یا هیچ. ندیدنِ این نکته که یک سوی ماجرا پیوسته و با شتاب، به سمت احراز تمام منافع خود و محو و نابود کردن تمام منافع طرف مقابل رفته است، نتیجهاش این میشود که گمان کنیم یک طرف میتواند از منافع جزیی یا کوتاهمدت خود کوتاه بیایید. وضع فعلی و شواهد اجتماعی حکایت از این وضعیت ندارد.
۵. آلترناتیوها چیست؟ فکر میکنم یکی از علل بروز خشونت، ناپدیدار (و ناپایدار) بودن یا ناموجه بودن آلترناتیوهای موجود است. کسانی که مروج این پاسیفیسم رمانتیک هستند، بهتر است فکری جدی به حال آلترناتیوهایی مدلل و قابل دفاع کنند که در آن حقوق انسانی همهی طرفهای دعوا لحاظ شود (عذرخواهی میکنم به خاطر این استفادهی مفرط از الفاظ فرنگی!).
۶. جامعهی ما و جمع اندیشمندان ما به قدر کافی به مقولهی خشونت نیندیشیدهاند. جامعهی ما در برابر اعمال خشونت، متوسل به شیوهی مسیح نمیشود؛ الگوی این جامعه حسین است، نه مسیح. در مسیحیت هم کلیسا از این الگوی مسیحیت پیروی نکرد. اروپا راه زیادی را پیمود تا به اینجا برسد و اکنون هم خشونت را فقط دموکراتیزه کرده است و خشونت ریشهکن نشده است.
آنچه در بالا آوردم شاید احصاء یک دهم نکاتی است که به سرعت از ذهنام میگذرند و نمیتوان به آسانی به چنگشان آورد. مطمئنام که آنچه نوشتهام در بحث و نقد شفافتر خواهد شد و صیقل بیشتری خواهد خورد. آنچه در نظر من است، دعوت به خشونت نیست. من در زبان و در عمل از خشونت پرهیز کردهام و با آن ستیز داشتهام. من به دنبال راهحلهایی جدی، قابل اعتنا، قابل دفاع و مدلل هستم. اما وقتی یک تز، تبدیل به آنتیتز خود شود، پای آن ایستادن برای عقلا محل سؤال است. باید یاد بگیریم که چطور خشونت را مدنی کنیم. خیالِ ریشهکن کردن خشونت پختن، حلقهی اقبال ناممکن جنباندن است. خشونت مدنی و حسابشده با خشونت انقلابی تفاوت دارد. خشونتی که قدرت و حاکمیتی سیاسی به آن دست مییازد با خشونتی که شهروندان به سویاش میروند فرق دارد. نزدِ من، یکی از مهمترین ملاحظات نظری در مقولهی خشونت، توجه کردن به ظرافتها و جزییات مسأله است. جنس خشونتهای مختلف را باید شناخت و برای هر کدام باید درمان (یا جایگزین) مناسب پیدا کرد. باید دربارهی نسبت خشونت با اخلاق و دین هم به تفصیل و البته به سرعت مطلب نوشت. درنگ دربارهی اینها اسباب پشیمانی خواهد بود (و البته من سخت حساسام که این بحث به جنس بحثهایی از نوع مغالطههای نیکفر فروکاسته نشود).
شاید این یادداشت قدیمی من در ملکوت به کارِ روشنتر کردن حدود نظری این بحث بخورد: ده فرمان دموکراسی.
پ. ن. من این دو یادداشت مرتبط را هم پسندیدم: ۱. مطلبِ شورمندانه و برندهی علی علیزاده «در مذمت خشونت و در ستایش دفاع سبز» و ۲. یادداشت سنجیده و پختهی ایمایان.
مطلب مرتبطی یافت نشد.