من این دل و این جان را بر آستان کرماش افکندهام. با همین حالِ «به دیوان عمل نامه سیاه» آمدن و به دریای کرمِ او «غرق گناه» آمدن… با امید همین فتوح. «دلبر از ما به صد امید ستاند اول دل / ظاهراً عهد فرامُش نکند خُلق کریم». شاطری همچنان میخواند در پردههای جان که «فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب» و چه رغبتِ شوقناکی است در این حالِ پریشانی که هیچ کساش بدان وقوف نیست. حالی که گفتنی نیست. حالی که کس پریشانیاش را نمیداند و بویی نمیبرد از این همه زخمِ درون. از این حالی که مجالِ آه هم در آن نیست. این حالِ غریب وصفناشدنی… بعضی چیزها را نمیشود نوشت. جرأتاش نیست. در این حریم جسارت نباید کرد. در راه که میآمدم با خود میاندیشیدم که «چاکر چو قدیم گشت، گستاخ شود». حکایت بندگانی است که سالها همنشینی با خداوندشان، آنها را گستاخ میکند و زباندراز: گوشام چرا مالی اگر من گوشهی نان بشکنم؟
سالها بود که این غزل حافظ را در چنین حالی نشنیده بودم (شاید هم هرگز چنین نشنیده بودماش): مزن بر دل ز نوکِ غمزه تیرم / که پیشِ چشمِ بیمارت بمیرم… یعنی انگار این همه معنا ناگهان یکجا هبوط کرده. انگار بار اول است بشنوی پیامی پنهان را. انگار گریبانات را میگیرد و میگوید خانه از غیر تهی کن. تهی کن تا بتوانی بگویی: چنان پر شد فضای سینه از دوست / که فکر خویش گم شد از ضمیرم. این پر شدن آسان نیست. عمری باید درنگ کرد. عمری آه بر لب باید داشت. زندگانیها تباه میشود برای همین یک نفس که ببینی که فضای سینه این اندازه از او پر است چنانکه جایی برای جز او نمانده. جای غیر نمیماند. جای غم هم نمیماند. حکایتاش هم آسان است. حکایت عهد است و پیمان. حکایت یک قرارِ ساده: قراری کردهام با میفروشان / که روز غم به جز ساغر نگیرم. قرار هم حساب و کتاب دارد. دفتر و دیوان دارد. اما این دفتر و دیوان هم ساده است. نقش پراکنده ندارد. تکلیفِ همه چیزش روشن است:
مبادا جز حسابِ مطرب و می / اگر نقشی کشد کلکِ دبیرم
با آن الحان نهفته در انشراح شروع میکنی و میرسی به این بختِ جوانی که از دولتِ عشق میرسد، ولو پیر باشی و سالخورده. از آن حال خوف، میرسی به حالِ رجا. از آن بر خویش چو بید لرزیدن، میرسی به امنیت و سلام. اصلاً من با همین دو نامِ «مؤمن» و «سلام» در حضور و دیدار تو زخمهای جانام را شستوشو دادم. در حضورِ تو امنیت است که در جانام میریزد. سلامت است که در میرسد. حال غریبی است. حالی است که به ذوق توان گفتن. حالی است که با اشک و سوز میرسد. همین سوزی که کارها بکند. نیاز نیمشبی هم میخواهد. کمند عنایتی هم لازم است. همین چیزهایی که نمیشود توضیح داد. چیزهایی که یا به آسانی مدلل نمیشوند یا اصلاً دلیلپذیر نیستند. خودشان دلیلاند. «خدای را مددی ای دلیلِ ره…». بخت جوان. جوانبختِ جهان. با این بختِ جوان است که آسان میشود جان داد. بختِ جوان باید یار شود. گوش بدهید و یک شبی در هوای حال و حالِ هوا باشید. هوای شرارانگیزی که غوغا میکند. «شرارانگیز و توفانی هوایی در من افتاده است / که همچون حلقهی آتش دراین گرداب میگردم». گوش بدهید فقط. نخواستم از غزل آواز چیزی بنویسم که سورهای است برای خودش. آیتی است. معجزتی است. که بماند. بماند.
|
مطلب مرتبطی یافت نشد.