رازِ «برون» پرده – پرده‌ی آخر

آدمی به چه آدمی می‌شود؟ به پارسایی یا به معصیت؟ کدام یک سکوی پرتاب‌اش به بالا می‌شود؟ کدام یک اسباب سقوط می‌شود؟ پارسایی یا همین مغاک تیره‌ی بشریت؟ آن منطقه‌ی نور و درخشش یا آن ناحیه‌ی خاکستری که گاهی سر به تاریکی قیرگون فرو می‌برد؟ آسان نیست گشودن این گره. شاید پرسیدن این پرسش، همان لغزش‌گاه بزرگ آدمی است.

می‌شود گفت که پارسایی خوب است و تقوا خوب است. می‌شود قصه‌های ازلی را تکرار کرد و همه‌ی اسطوره‌ها را به خط کرد. می‌شود. سخت نیست. گنجینه‌ی پند و موعظه و خانه‌ی خیال‌های ازلی چندان غنی است که می‌توان پرده‌ای ساخت و نقشی کشید دلکش و دلربا. ولی آدمی چقدر به این پرده‌ی دلفریب نزدیک می‌شود؟ چقدر از این نزدیکی وهم و گمان است و چقدر واقعیت؟ اصلاً واقعیت چی‌ست؟ قصه‌، فقط قصه‌ی راستی و عدالت و آزادی نیست. راست مطلق، عادل مطلق و آزاد مطلق کجاست؟ این سایه‌ی لرزان و لغزان حقیقت کی و کجا در خورشید پرفروغ حقیقت محو می‌شود؟

ما در بهشت هستیم. بهشتی که مدام از آن هبوط می‌کنیم و هر نفس با عبور از دوزخی دیگر به آن وارد می‌شویم. این تردد ما میان تقدیر دوزخ و بهشت به کدام ارادت و عنایت آویخته است؟ آدمی وقتی خلوت می‌کند با خود و درهای خبر را می‌بندند و فراغتی از غوغای خلایق و همه‌ی تیرگی‌ها و تباهی‌هاشان حاصل می‌کند، تازه دیوار به دیوار خودش می‌شود. تازه درهای این دوزخِ پر لهیب را می‌گشاید. و گوشه‌ای – میان همین دوزخ – کنجی هست برای نفسی آرمیدن. برای این‌که یکی دست نوازش بر سرت بکشد. برای لحظه‌ای مرهم نهادن بر زخمی که پیوسته در رگ‌های جان است. یکی هست. دوستی هست. یاری هست. یا واقعی یا خیالی. یا اسطوره‌ای یا بشری. پاره‌ای بسته به بخت است و پاره‌ای دیگر در گرو سخاوت سایه‌سار درختی پیر است در تف تابستان کویر. یا در سوز زمستانی استخوان‌گداز.
خواستم پرده‌ی آخر را چنین بنویسم که:
نه من از پرده‌ی تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد ازدست بهشت

و راست است. راست بود. و تا بسیار نسل‌ها که پس از ما بیایند، راست است. اما یک نوید است که هنوز هر بار خواندن‌اش پرده‌ی اشکی برابر دیدگان‌ام می‌کشد. نوید اعتماد. نوید ایمان و چو بید بر سرِ همین ایمان لرزیدن:
به جانِ دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

بایگانی