حل مسأله یا افزودن بر مسأله؟

پس از نقد نخستینی که بر مقاله‌ی اخیر محمدرضا نیکفر نوشتم، نقدِ – به نظر من خوبِ – امید مهرگان (نقد هر نوع «الاهیات شکنجه») را بر نوشته‌ی او دیدم و فکر می‌کنم لازم است نکات دیگری را در حاشیه‌ی یادداشت پیشین بیفزایم. خلاصه‌ی مدعای آقای نیکفر در آن مقاله این است که در بستر یک الاهیات سیاسی خاص که ایشان خود توصیف و تعریف می‌کند، خدایی هست که دینی وضع می‌کند و آن را از طریق پیامبران‌اش به مردم می‌رساند (و این طرفه ادعایی است – ولو فرضی – از سوی آقای نیکفر). این دین یک فرهنگ دینی پدید می‌آورد و این فرهنگ دینی نهایتاً منجر به بروز پدیده‌هایی مثل نظام اسلامی می‌شود که در آن فجایعی مثل شکنجه رخ می‌دهد. نیکفر با نقد اخلاقی شکنجه آغاز می‌کند و با سیری معکوس به نقد خودِ آن خدایی می‌رسد که از نظر او آن بالا نشسته است و همه چیز را مدیریت می‌کند (الف، ب را نتیجه می‌دهد؛ ب، جیم را و جیم دال را نتیجه می‌دهد؛ پس نتیجه‌ی قطعی و مسلم الف،‌ دال است!).

این الگو و این مدل برای توضیح دادن وضعیت، الگویی است که فقط در یک صورت جواب می‌دهد و با معناست. تنها وضعیت معنادار بودن این الگو این است که حقیقتاً رابطه‌ای زنده و ارگانیک میان تمام آن اجزاء، از خودِ آن خدای وحشی و نافرهیخته گرفته تا شکنجه و شکنجه‌گر، برقرار باشد (یعنی رابطه‌ای غیر قابل تحویل و غیر قابل خدشه کردن میان الف و دال بالا وجود داشته باشد). اثبات این رابطه البته بسیار دشوار و چیزی نزدیک به محال است. باید این هشدار را داد که وجود خشونت و خشم در تاریخ، و این تنها تاریخ مسلمان‌ها یا مسیحیان را شامل نمی‌شود بلکه دامن همه‌ی انسان‌ها را می‌گیرد، نتیجه نمی‌دهد که این تحلیل‌ها درست است. وجود آیات خشن در قرآن هم دلالت بر صحت این استدلال و قابل دفاع بودن این الگو نمی‌‌کند. با مدل پیشنهادی آقای نیکفر شاید بشود شعری گفت که عده‌ای را به تحسین وادارد، اما نمی‌توان از آن الگویی ساخت خردپسند و قابل دفاع.

به عبارت دیگر، دغدغه‌ی اصلی من این است که آیا برای حل مشکل شکنجه و برای عبور از این فضای ناسالم و مسمومی که درآن آدمیان به این شیوه‌ی فجیع قربانی می‌شوند، تنها مانع یا مهم‌ترین مانع، آن خدای نافرهیخته‌ی فرضی آقای نیکفر است؟ جدای از این‌که الگوی تحلیل آقای نیکفر الگویی است ضعیف که بسیاری رخدادها را خارج از محدوده‌ی جغرافیایی سیاسی و فرهنگی جمهوری اسلامی نمی‌تواند توضیح دهد (از جمله خشونت‌های مبارزان آزادی‌خواه ایرلند را؛ و خشونت‌های کوکلاکس کلان را؛ و خشونت‌های صهیونیست‌ها را؛ و خشونت‌های هیتلر و نازیسم را و بسیار چیزهای دیگر را که از حد احصاء خارج است)، الگوی آقای نیکفر یک اشکال دیگر هم دارد: هیچ دردی را از «ما» دوا نمی‌کند! به عبارت دیگر، شاید الگوی آقای نیکفر خاطر بعضی را نسبت به یک تلقی از خدا – یعنی تلقی خدای وحشی و نافرهیخته – آسوده کند، ولی مشکل شکنجه را حل نمی‌کند. یادمان نرود که قرار بود ببینیم آیا میان شکنجه و الاهیات ربط و نسبتی هست یا نه؟ اگر واقعاً میان این دو ربطی نیست، پس «الاهیات شکنجه» یعنی چه؟ وانگهی مشکل ما اصلاً «خدا» نبود (اگر بود، یا باشد، باید حتماً بتوانیم توضیح بدهیم، و توضیح بدهیم، چرا بعضی از بی‌خدایان مرتکب شکنجه‌های هول‌ناک می‌شوند)؛ چرا باید مسأله‌ی «شکنجه» را تحویل کنیم به مسأله‌ی «خدا»؟ مشکل ما شکنجه است و بس! شما به هر نوع خدایی که دوست دارید باور داشته باشید، ولی بندگان خدای‌تان را عذاب نکنید. آقای نیکفر از یاد برده‌اند که این خدا، همین خدای ادیان ابراهیمی، خدایی است ساکت و صامت. خدایی نیست که رسانه داشته باشد. خدایی نیست که بلندگو داشته باشد یا ای‌میل یا فیس‌بوک! وقتی نتوان به دلایلی متقن و محکم نشان داد که میان یک تلقی خاص از خدا (یعنی ایمان داشتن به خدایی خودکامه، وحشی و نافرهیخته) و شکنجه کردن، ارتباطی انکارناپذیر و تحویل‌ناپذیر وجود دارد، پس این همه کاغذ سیاه کردن برای چی‌ست؟

یک مشکل بزرگ‌تر هم در مدل آقای نیکفر هست. اگر مدل آقای نیکفر، مدلی می‌بود دقیق که استخوان‌بندی منطقی و معرفتی استواری داشت (که چنین نیست)، در آن صورت مشکل چندانی پیش نمی‌آمد. همه می‌فهمیدیم که مشکل و ریشه‌ی این همه نابسامانی و تباهی، شخصِ شخیص «خدا»ست و سعی می‌کردیم از طریق سکولار کردن مردم (یعنی تزریق «اخلاق» به «دین»)، آن خدا را معزول کنیم و به اصطلاح رام‌اش کنیم. جدای از این‌که «خدا» یک «چیز» نامتعین است و هیچ کس تا به حال نتوانسته به تعریف روشن و مشخصی از او برسد، اگر تحلیل آقای نیکفر تحلیلی نادقیق باشد، شاید عده‌ای را به تأمل درباره‌ی تلقی‌های خشن از دین – به عنوان یک بحث نظری و احیاناً‌ معرفت‌شناختی ولی مبتنی بر فرضی برساخته‌ی ما – وادارد، ولی مشکل شکنجه حل نخواهد شد. شکنجه ادامه پیدا می‌کند و شکنجه‌گران هم به کارشان ادامه می‌دهند چون نه آن خدای خشن مشوق‌شان به شکنجه بوده است و نه آن خدای رام، رئوف، رحیم و لطیف می‌توانسته آن‌ها را از عمل شنیع‌شان باز دارد. به عبارت دیگر، این مدل تحلیل، مدلی بازی‌گوشانه است که بازی را به میدان دیگری برده که هیچ امید بردی در آن نیست. عقده‌ی سخت بر کیسه‌ی تهی زدن است. ما بنا بر حل آن معضل و مسأله‌ی بزرگ داشتیم. مشکل ما آن خدایی نیست که دست به شکنجه می‌زند (آن خدای مفروض که اتفاقاً‌ با بت‌های متعین و قابل لمس فرق دارد، حتی در مدل آقای نیکفر). مشکل ما بعضی انسان‌ها هستند (انسان‌های گوشت و پوست‌دار) که می‌گویند مؤمن به یک خدایی («یک» خدایی که ما نمی‌دانیم دقیقاً‌چه ماهیتی دارد) هستند که تازه معلوم هم نیست خودشان دقیقاً می‌دانند از چه خدایی حرف می‌زنند یا نه. امید مهرگان اسم این بعضی انسان‌ها را «دولت‌ها» می‌گذارد؛ من هنوز می‌گویم «بعضی انسان‌ها» چون دایره‌اش از دایره‌ی «دولت‌ها» اندکی وسیع‌تر است. این انسان‌ها، یا دولت‌ها یا عقاید و ایدئولوژی‌ها، یک مشکل اساسی دارند: پندار کمال! این توهم کامل بودن و بهترین بودن و لاف برتری زدن است که باعث می‌شود بخواهند همه را رام و مطیع خود کنند؛ فرقی نمی‌کند که این توهم و پندار کمال در ذهن مسلمان شیعه باشد یا در ذهن مسلمان وهابی؛‌ در خیال مسیحی باشد یا یهودی؛ آدم سکولار لاییک باشد یا آدم مذهبی سکولار. برای حل یک مسأله، صورت مسأله را نباید پاک کرد. صورت مسأله را نباید با صورت مسأله‌ای دیگر جایگزین کرد. دنبال حل اصل مسأله باشیم.

بایگانی