نوح نهصد سال دعوت مینمود
دم به دم انکار قوماش میفزود
و نوح پیامبری است سختی کشیده که وصف حالاش این است:
قَالَ رَبِّ إِنِّی دَعَوْتُ قَوْمِی لَیْلًا وَنَهَارًا فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعَائِی إِلَّا فِرَارًا وَإِنِّی کُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبَارًا (سورهی ۷۱، آیات ۵-۸). هر چه او بیشتر فرا میخوانَد به ایمان، آنها بیشتر میگریزند. هر چه او دعوت به پاک شدنشان میکند، آنها انگشت در گوشهاشان مینهند و لباس بر سرشان میکشند و با اصرار بر شیوهی خود، مستکبرانه همان راه پیشین را میروند. و این میشود حاصل دعوت لیل و نهار نوح! واقعاً وضع ما این است؟ ما به اندازهی نوح دشواری کشیدهایم؟
اما اندوه میخورم و افسوس بر جماعتای که چنان دستخوش عاطفه (یا ترس) میشوند که یکباره هر چه آداب خرد، ایمان، اخلاق و تقوا هست با هم فرو مینهند. گاهی چندان نومید میشوم که میگویم هیچ چشمانداز روشنی در افق این طایفه نمیشود دید. بارها زخم و گزند این کوتهبینیها را خوردهام و باز هم سخترویانه دست امید از دامن ایمان نکشیدهام. اگر بیاموزیم که باید این جماعت را به لطف و مدارا از مغاک نادانیها، تندرویها و نابخردیها بیرون کشید، صبر باید. اگر پیامبر رحمت میگوید: «انی لم ابعث لعاناً و بعثت رحمه اللهم اغفر لقومی فانهم لا یعلمون»، ما نیز باید بیاموزیم که اهل لعن و نفرین نباشیم و به رحمت و شفقت در بندگان خدا – حتی آنها که بد میکنند و بد میگویند – نظر کنیم. خدایشان بیامرزاد که نمیدانند چه میکنند و چه میگویند. ما را هم اگر شکایتی است، با یکی بیش نیست. هماو که میداند این جماعت چهها که نکردهاند و نمیکنند: « إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ». و هماو میتواند آرامش و طمأنینه در دلهای بندگاناش بیفکند. و هماو میتواند دلها را به سوی ذکری بکشاند که شیطان را میگریزاند و رحمان را همنشین لحظهلحظهی سختیها و درشتیها میکند.
میدانم که وقتی با این زبان و این اشارات مینویسم، آنها که امروز خود را حق-به-جانب میپندارند و گمان میکنند چه مصلحتاندیشی و حکمت عظیمی در کار کردهاند، هرگز جفاهایی را که از آنها صادر شده است، نخواهند دید. اما صبر باید. صبر بر نادانیهای قوم. بعید میدانم آنها که جانب انصاف و خرد فرو گذاشتهاند، به این اشارتها دریابند که چه آسان متاع تقوا را به ترس و جهل میتوان فروخت. قصهی ما، قصهی بیباکی، سخترویی و صبر است:
من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم؟ وان ذوالفقار با من
و من عمری است که دشوارترین گردنههای زندگی را با این غزل گذراندهام:
کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من
تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من
از تب چرا خروشم؟ عیسی طبیب هوشم!
وز سگ چرا هراسم؟ میر شکار با من!
در بزم چون نیایم؟ ساقیم میکشاند!
چون شهرها نگیرم وآن شهریار با من؟!
در خم خسروانی می بهر ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خمار با من؟
با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم
عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با من
من غرق ملک و نعمت، سرمست لطف و رحمت
اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من
ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم
خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من
مطلب مرتبطی یافت نشد.