این شعر که از سایهی نازنین در زیر میآورم، مخاطب (یا مخاطبانی) خاص دارد که خود لابد از پلیدی کردار و گفتارشان باخبرترند. عنوان شعر «راهزن» است و تاریخاش را هم در زیر میبینید. هر چه گفتنی هست در همین ابیات سایه هست. حکایت ما هم با خودمان و هم با حضرت دوست روشن است: «ما را سری است با تو که گر خلق روزگار / دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم». یعنی: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ» و این یعنی حکایت ایمان و استقامت.
همه آفاق گرفتهست صدای سخنم
تو از این طرف نبندی که ببندی دهنم
راست در قصدِ سر و چشمِ کجاندازان است
نه عجب گر بهراسند ز تیغ سخنم
آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدمِ دوست زنم
باش تا یوسفم از چاه برآید بر گاه
کآورد روشنی دیده ازآن پیرهنم
نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هیچ آیه و افسون دل از او بر نکنم
نه چراغی است دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم
برس ای موکبِ نوروز خوشآوازه که باز
زحمتِ زاغِ زمستان ببری از چمنم
سایه! شعرم به دل دوست نشستهست و خوش است
کاروان برده به منزل، چه غم از راهزنم
تهران، اردیبهشت ۱۳۶۵
مطلب مرتبطی یافت نشد.