ماهها و بل سالهاست به این پرسش اندیشیدهام. گاهی پاسخام ساده بوده است و تلخ: «ما آزمودهایم در این شهر بختِ خویش». گاهی فکر کردهام که آن دیار و آن سرزمین برای چون منی با همین مجموعهی اندیشه و عقیدهای که هستم – همینجور که هستم؛ نه آنجور که میخواهندم – جایی ندارد. امروز یکی سوار بر توسن قدرت است و فردا دیگری. آنکه دیروز بود با آنکه امروز هست و فردا خواهد آمد چه فرقی دارد؟ وقتی دایره چندان تنگ شود که جایی برای نفس کشیدنِ چون منی نباشد، ناگزیر باید به خاطر آورد که: «أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ الّلهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُواْ فِیهَا». این یک پاسخ است.
پاسخ دیگر البته این است که میتوان بر بندگان خدا شفقت ورزید. میتوان درشتیها و تنگنظریهاشان را به نگاه حلم و ستاریت، درست دید. میتوان شکستگی کرد در برابر این هم درشتی و تلخی. میتوان آرام بود. میتوان دل به سودای آن نگارین هزار آوا سپرد هر چند روزی دشمنان زخم به گردهاش مینشانند و روزی دیگر دوستان از سر جوانی و تندی عرصه را بر هر که جز خود تنگ میکنند. اما میشود. میشود با دلِ شکسته هم به مامِ میهن مهر ورزید. اما بعضی رشتهها بریده میشوند و چه آسان.
همیشه با خودم میگفتم که باید ترکِ داوری کرد. نه میتوان برای کسی حکم دوزخی بودن نوشت و نه میتوان به کسی جواز بهشتی بودن داد. رسول خدا چنین نمیکرد، ما هم چنین نمیکنیم. وسوسهی آسانی است که عدهای را اهورایی ببینیم و عدهای را اهریمنی. اما هیچ معلوم نیست چه اندازه منطبق با تقوا و ایمان است این تقسیمبندیها. اما ما خود آیا ترکِ داوری میکنیم؟ میشود آسانگیرانه به بهانهی تندخویی یا کجخلقی نورسیدگان، دست از دامان محبوب کشید. میشود رمید. میشود مأیوس شد. اما مردی همان است که ملامت ببینی و سر نتابی از آن عهدِ استوار؛ ولو در جمال محبوبات هم طعنهها بزنند. اما میشود تشویش داشت.
دو سه روز پیش، با یار دلنوازی میگفتم که مدتی است به این نتیجه رسیدهام که حتی برای جباران و ظالمان هم دیگر آرزوی عمر با ذلت نمیکنم. آنها هم باشند. زنده باشند. عمر طولانی و با عزت داشته باشند، اما خوب باشند و ترک ظلم کنند. چرا بدخواهی؟ چرا آرزوی تیره و پلید؟ میتوان در حق ظالم هم دعا کرد: میتوان دعا کرد که ترکِ ظلم کند، عمرش دراز شود، سلامت و صحت داشته باشد و عزت. ظالم را هم اینگونه میتوان دعا کرد. همیشه لازم نیست ظالم را نفرین کنیم.
ایمان به سخن و زبان (و انشاهای پرسوز و گداز) آسان است. ایمان به عمل که میرسد دشوار میشود. احسب الناس ان یترکوا أن یقولوا آمنا و هم لا یفتنون. خوب این هم یک نوع فتنه است. که نیشی در هر آنچه هستی بزنند و باز تاب بیاوری. که رنجی و دردی بر جانات بیاید و باز زبان به درشتی نگردانی. ایمان یعنی همینکه نامرادی ببینی و دلشکستگی بکشی، اما دست از این رشتهی عقیدت نکشی. پس بگذار که یک امشب را، با حضرتِ دوست باشیم «به رغمِ مدعیانی که منع عشق کنند»:
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشاش مشکبار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاکِ ره آن نگار خواهم کرد
به یادِ چشمِ تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
مطلب مرتبطی یافت نشد.