فاجعهی ۱۱ ستپامبر، جامعهی آمریکا را زخمی کرد. زخمی عمیق که هنوز بر چهرهی آمریکا حس میشود و هنوز هم ملت آمریکا دلی خونین از این حادثهی هولناک و بشرستیزانه دارند. اما وجه قیاس آن فاجعه و چیزی که امروز در کشورِ ما رخ داده است چیست؟
آنچه با انتخابات ۲۲ خرداد رخ داد، به هیچ وجه دگر میسر نمیشد؛ یعنی رشتههایی گسیخته شد و پردههایی دریده شد که مردم عادی قادر به انجاماش نبودند. مرزهایی در نوردیده شد که هیچ اجنبی، مخالف و معاند، یا استعمار و استکبار، یارای عبور از آنها را نداشت. ۲۲ خرداد ۸۸، نقطهی عطفی بود برای تجربهی زیستهی نظامِ سیاسی کشور به این معنا که دیگر هرگز به دوران پیش از آن باز نخواهیم گشت. دیگر، همهی پلهای پشتِ سر، همهی امکانها و فرصتهای خود-اصلاحگری پارهای از زمامداران کشور سوخته است. در نتیجه، پارهای از عرفها و ملاحظاتِ سیاسی دیگر از بن بلاموضوع و فاقد معنا هستند. در هیچ دورهای از تاریخ جمهوری اسلامی، سراغ نداریم که افراد متعدد و مختلفی از طیفهای متنوع – ازعلما و فضلای حوزه و طلبهها گرفته، تا فعالانِ مختلف سیاسی، استادان دانشگاه و مردم عادی – نه تنها یکتنه در برابر نمرهی اعلام شده و مُهرِ تأیید خوردهی شاگرد متقلبِ این امتحان ایستاده باشند، بلکه به هر مناسبت و فرصتی، مشروعیت یکایک اقداماتِ برندهی «۲۴ میلیونی» را بر باد رفته اعلام کنند (امتحان از این خفتبارتر که پس از فاجعهی چین و بعد از موضعگیری سست و بیرمق دولت، علمایی چون صانعی، مکارم شیرازی و حسین نوری همدانی – حتی – به این شدت موضعگیریهای دوگانهی دولت و خیمهشببازیهای تبلیغاتی را – در ماجرای مروه شربینی و سکوت رسانهای دربارهی فاجعهی چین – به پرسش و مؤاخذه بگیرند؟).
ماجرای دوم خرداد ۸۸، زخمی بود که در روح و روانِ ملت ایران نشست و هر روز نشانههای تازهتری از این زخم هویدا میشود. قاعدتاً در مواردی که بتوان بحران را مدیریت کرد، پس از یکی دو هفته، ماجرا فروکش میکند و زخم التیام پیدا میکند. اما پیداست که صحنهگردانان ماجرایی که از تیغِ آن در هر رگ ملت زخمی نشسته است، چندان ضربه را عمیق در گوشت و استخوان این ملت زدهاند که مثل بارهای پیش زخم التیام پیدا نمیکند و لب میگشاید مدام. واقعهای که دوباره ۱۸ تیر را به صد زبان دیگر زنده کرده است و هر نیمموجی از آن به موج دیگری وصل میشود، به نظر نمیرسد به این سادگی قابل مدیریت باشد. بحرانِ سوء مدیریت و بیکفایتی رییس دولت نهم، دگردیسی پیدا کرد به بحرانی از جنس فروپاشی مشروعیت و پشتوانهی اخلاقی و دینی که هر روز «از هر رقعهی دلقاش» هزاران بت فرو میریزد.
تحلیل اینکه از این پس چه خواهد شد، کار آسانی نیست. اما این را میتوان گفت که این موج به هر سو که برود، دیگر هرگز به روز قبل از ۲۲ خرداد ۸۸ بازنخواهیم گشت. آینده اگر شیرین باشد و اگر تلخ، مبدأ تاریخ جمهوری اسلامی ایران را از ۲۲ بهمن ۵۷ به ۲۲ خرداد ۸۸ منتقل کرد و کل تاریخ این «جمهوری» را یکشبه صفر کرد. رسیدهایم به یک نقطهی آغاز؛ آغازی که میتواند بسیار شیرین باشد یا بسیار تلخ. اما ملت ایران یک تفاوت بزرگ، با بسیاری از ملتهای دیگر جهان دارد. باید دید که در بحرانیترین احوالی که بر این ملت و فرهنگاش رفته است، چه اتفاق افتاده؟
مولوی در روزگار ظهور میکند که امن و آسایشی نسبی در محل اقامتاش حکمفرماست و غمی و اندوهی نیست. دل و دماغِ او هم چندان آشفتهی سیاست نیست. روزگارِ عاشقانهی خوشی دارد. زمانهی تاخت و تاز مغول که از راه میرسد و ویرانیهای پیاپی و تباه شدنِ مزاجِ دهر، تازه زمانی است که ملت ایران عمقِ فاجعه را با گوشت و پوستشان حس میکنند. اما باز هم به رغمِ آن همه سمومی که بر طرف بوستان بگذشت، باز هم بوی گل و رنگ نسترنی میماند؛ باز هم «حافظ»ی پدیدار میشود که هنوز که هنوز است، زبان حال و حافظهی نهان و جمعی همگی ماست. آینده هر چه که باشد، از هماکنون میدانیم که هر چه بر زمین میریزد در این کشاکش خون و تکفیر، دوباره بر میخیزد؛ این بار با سرعتِ بیشتری:
خاکسترِ تو را هر جا که برد باد
مردی ز خاک رویید…
این «رویش ناگزیر جوانه» است که نفسِ سنگ را میگیرد و هیبتِ خارا را میشکند. پس:
وقت است تا برگِ سفر بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم…
میتوان عبور کرد و سفر کرد. گزینههای ما بسیار بیشتر از گزینههای کسانی است که همهی امکانها و فرصتهای خود را یکایک میسوزانند و روز به روز مرتکب اشتباهاتی عظیمتر از اشتباهات قبل میشوند. باید شادمان بود از اشتباهات مکرر استخفافگران و البته هوشمندی به خرج داد که چگونه میتوان حکیمانه و خردمندانه از این اشتباهات بهره جست و اهمیت آنها را دست کم نگرفت. حادثهی ۲۲ خرداد ۸۸، اگر نگوییم جهان را، سرنوشت ایران و نظامِ سیاسیاش را دگرگون کرد. این قمار، قماری عظیمتر از آن بود که بتوان مدیریتاش کرد. قماربازان ناشی هستند که همهی برگهای آسشان را و خالهای درشتشان را میسوزانند و با برگِ ژوگر بلوف میزنند؛ آخر این قمار، سرافکندگی است و ذلت. حکایت همان شاعری است که – چنانکه یک بار در همین وبلاگ نقلاش افتاد – در مصرعِ اولِ بیت اول شعرش، قافیهی نخستاش «خبیث» بود که آن را با «پلیس» (!) قافیه بسته بود؛ البته تکلیف ابیاتِ بعدی این شعر از همین دو قافیه هویداست! ۲۲ خرداد، برای بعضیها شعری ساخت که برای عبور از قافیهی «خبیث» و «پلیس»اش باید شب و روز عرق بریزند و خونِ جگر بخورند، ولی نتیجهاش چیزی شود بیسر و ته و فاقد معنا. امان از قافیهی تنگ و شاعری که به یک محاسبهی غلط – شاید هم از سر بیدانشی – ناگزیر باشد جفنگاش را به مدد تفنگ به مستمعین بقبولاند. جاعلِ اسکناس ما، این بار اسکناس هفتصد تومانی جعل کرد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.