چیست دنیا؟ از خدا غافل بُدن
نی قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهرِ دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
مالِ دنیا اصلاً بد نیست. اینها البته در جایگاه مختلفی گفته میشود. ربط چندانی به چیزی که میخواهم بگویم ندارد. بارها با خودم فکر کردهام و هر وقت مجال خلوتی و حالی دست داده است، چیزی که در نظرم آمده است این بوده که اگر مُلکی و مالی قرار باشد فراهم شود، حکمتاش هم باید باشد. سلیمانوار باید مال را با حکمت خواست. اما از یک جایی به بعد، تصمیم گرفتم حسابِ کار خودم را از حسابِ کار خدا جدا کنم. وظیفهی من چیزی است، کار او چیز دیگر. بهتر است کارهای خودش را به خودش حواله دهم و با همان که او میکند ذوق و بهرهای ببرم. همین مرا کافی است. به من چه که اصرار کنم مالِ سلیمان و حکمتاش را توأمان میخواهم؟ دوست دارد بدهد، دوست ندارد، ندهد. (البته اگر بدهد، آدم بدش نمیآید!). ولی هنوز مسألهای که میخواهم بگویم این نیست.
آدم وقتی مال داشت و بهرهای از نعمتِ دنیا داشت، با آن چه میکند و خود، آن را چگونه میبیند؟ فقط مهم نیست که آدم با این مال چه بکند. کلی آدم خیرخواه در دنیا هستند که کار بشردوستانه و نیکوکارانه از آنها سر میزند. اینکه شما با این پول چه میکنید، سرنوشتاش همانی است که فردی خیرخواه با هر کیش و آیین و ایمانی میکند. فرقی نیست میان مؤمن و بیایمان. اما فرقِ فارق آن است که مؤمن بداند – یا اعتقاد داشته باشد که – این مال، این بهرهمندی دنیایی از کجا آمده است. این بهرهمندی را اگر جز عنایت بدانی و سخاوت، در گامِ اول افتادهای به دام غرور. اصلاً همینکه پیوسته و دایم، بتوانی یا از باطنات خطور کند که این مال را «داری» و این مال، «مالِ تو»ست، آغاز لغزش باطنی توست. اگر از یاد ببری که این مال، اعتباری است و حقیقی نیست، اگر از یاد ببری که میانِ تو که دستات به دهانات بیشتر از بقیه میرسد و آنها که به هر دلیلی، زندگانی پررونق دنیوی ندارند و تمول تو را ندارند، فرقی نیست، یعنی هنوز نمیدانی که این که میگویی «مالِ من»، «پولِ من»، «میراثِ من»، حقیقتاً مالِ تو نیست. این داشتنِ تو با آن نداشتنِ آن درویش، به حقیقت یکی است. شک داری؟ اینها را وقت امتحان میشود دید. امتحاناش کجاست؟ وقتِ بیماری؛ وقت فراق؛ وقت عاشق شدن؛ وقت مرگ. در عجبام از آدمهای اهل ایمانی که این همه نشانه دارند برای علم به اینکه مالشان اعتباری است – و به زبان هم اقرار دارند که این مال اعتباری است – اما در کردار، جوری رفتار میکنند (و حتی جوری سخن میگویند) که انگار این مال حقیقی است! مسأله فقط از حیث اُنتولوژیک مهم نیست. این مسأله جنبههای دیگری هم دارد. مسأله فقط منحصر به نوعِ شناخت و دریافتِ ما از مال نیست. مسأله این هم هست که منِ مالدار، در عمل چگونه میتوانم کاری کنم که آهِ یک درویش، آتش در خرمنِ این مالِ خداداده بزند (اصلاً چرا آتش بزند؟ میشود افزونتر بکند و جانات را غرقهی غفلت یا غرور کند و هیچ وقت نفهمی روز به روز چطور داری غرق میشوی). کافی است گاهی اوقات فراموش کنی که این مال، مالِ تو نیست؛ همین که جوری حرف زدی که دلِ درویشی را اندک ذرهای رنجاندی (و من و تو هیچ ابزاری نداریم برای اینکه بسنجیم کی و کجا دل درویشان میرنجد)، در آستانهی سقوطی. اینجاست که نه تنها این مال میرود، بلکه ایمان هم به تبعِ آن ممکن است برود. بله، «بیدلی سهل بود گر نبود بیدینی». درویشی هم سهل است اگر بیدینی در پیاش نباشد! پس اولیٰتر آنکه از موضع تهمت و لغزش پرهیز کرد و اصلاً نزدیک نشد به دم زدن از داشتن و دارایی.
این همه، البته بیشتر به کار اهل ایمان و کسانی میخورد که اهل تفقد باطناند. این جور نگاه کردن به کار کسانی میآید که اهل محاسبهی نفس باشند، نه کسانی که اینها را به لقلقهی زبان و طوطیوار تکرار میکنند. چند ساعتی است که این بیت حافظ مدام در ذهنام میآید و میرود:
شکوهِ آصفی و اسبِ باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
تکرار میکنم که نه در مال داشتن چیزی هست که در خورِ طعنه باشد، نه درویشی و فقر چیزی است که بشود و باید آن را تشویق کرد. چه بسا رذایل که از همین درویشیها و تهیدستیها زاییده میشود. اما تهیدستی اگر زمین حاصلخیزی برای رذیلتها و کژیها میشود، توانگری هم زمینی است حاصلخیز برای رذایلی از جنسی دیگر.
گفتا: «کجاست خوشتر؟» گفتم که: «قصرِ قیصر»
گفتا: «چه دیدی آنجا؟» گفتم که: «صد کرامت»
گفتا: «چراست خالی؟» گفتم: «ز بیمِ رهزن»…
خلاصه، این قصرِ قیصر هم کم رهزن ندارد. اینجا هم باید مراقب بود. کار سادهای نیست. بسیار کار دشواری است که در ناز و نعمت زندگی کرده باشی و تنها از «تماشا کردن» احوالِ تهیدستان و خواندن اشعار عارفان و صوفیان بخواهی درس اعتباری بودنِ مالِ دنیا را بیاموزی. نشدنی نیست. میشود. اما به این شکل، این حال چشیدنی نیست. دانستنی شاید باشد، اما وقتی چشیدنی میشود که رفتن، دود شدن و سوختناش را به چشم ببینی. مباد که این سوء عاقبت (یا به عبارتی این تنبیه) نصیب کسی شود. آگاه شدن و متواضع شدن، راههای بهتر و کمهزینهتری هم دارد.
شکوه سلطنت و حُسن کی ثباتی داد
ز تختِ جم سخنی مانده است و افسرِ کی…
زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشتهاند بر ایوان جنت المأویٰ
که هر که عشوهی دنیا خرید وای به وی…
بله، «که میرسند ز پی، رهزنان بهمن و دی…». یکی ما را از دستِ خودمان برهاند! آدمی دشمنی بزرگتر از خودش ندارد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.