مدتهای درازی است که ذهنام درگیر پوپر است؛ دراز یعنی از سال ۲۰۰۳ که برای اولین بار در دورهی فوق لیسانس، بیکو پارک، مدرس پوپر ما بود (بر خلاف بسیاری از فارسیزبانانی که پوپر را در بستر بحثهای جنجالی و جدلی بعد از انقلاب ایران، آن هم بعضاً به شکلی سطحی، شناختهاند). هنگامی که کار روی رسالهی دکتریام را آغاز کردم، همچنان وسوسهی برگرفتن روش خردگرایی نقاد گریبانام را رها نمیکرد. به دلایلی که در حوصلهی موضوع رساله نبود، و خود من هم آمادهاش نبودم، جای پوپر را ماکس وبر گرفت و به جای خردگرایی نقاد، به سوی شیوهای هرمنوتیکی مبتنی بر «قرب/صمیمیت انتقادی» (*) رفتم. به هر حال، رساله تمام شد و دورهی دکتری به سر آمد، اما پوپر همچنان از پس نقاب چهره مینماید. این روزها به خاطر پروژهای کاری که قرار است تبدیل به کتابی شود، مشغول بازنگری طرحهای اولیه و سیاهمشقهای مضامین اصلی پروژهام هستم. این مضامین را در دو سال گذشته تدریس کردهام ولی گاهی اوقات چیزهایی که به صرافت طبع یافته بودم یا نزد خودم کشف مهمی مینمودند، چندان در تبیین صیقلخورده نبودند، ولو بیانشان رسا بود. این کلید مهم را، گمان میکنم، اکنون نزد پوپر یافتهام. سادگی، انسجام و قدرت تبیین روش خردگرایی نقاد، مهمترین ابزار برای کاری است که میکنم.
این مقدمه را برای این نوشتم که بگویم چرا این یادداشت نوشته شده است. متنی که در زیر میآید، ترجمهی فارسی بخش هشتم از مقالهی «من فلسفه را چگونه میبینم؟» پوپر در کتاب «در جستوجوی جهانی بهتر» است. یکی از ابعاد (و شاید عیوب) درس خواندن و زیستن در غرب – یا خارج از ایران – این است که وقتی در آن فضا نباشی و به آن زبان و با آن زبان ارتباط روزمرهی ارگانیک نداشته باشی، شاید هرگز با خبر نشوی که آثار حوزهی کارت آیا به فارسی ترجمه شدهاند یا نه. لذا، من نمیدانم این کار به فارسی ترجمه شده است. شاید شده باشد. باکی نیست. مهم فقط متن نیست. مضمون و بسترش هم مهم است.
این قسمت از مقالهی پوپر، دربارهی تعصبات رایج فلسفی است. پوپر مواردی را بر میشمارد که برای جهان امروز ما، به ویژه برای ایرانیان مهم است. یکی از این تعصبات فلسفی، یا باورهایی که هیچ برخورد نقادانهای با آن نمیشود، مسألهی شر است. نمونهاش را در ماجرای زلزله و سونامی و عدالت خدا و طیف گستردهای از این بحثها دیدهایم. میدانم مسأله کمی پیچیدهتر از اینهاست ولی همچنان فکر میکنم اصل سخن پوپر در نقد این رویکردها درست و وارد است: این تحلیل و تبیینها از مسألهی شر غیرنقادانه است («غیرنقادانه» را به معنایی به کار میبرم که در «خردگرایی نقاد» معنی دارد؛ با استفادهی عمومی از «انتقاد» که در فضای ژورنالیستیشدهی زبان فارسی به ابتذال مهوعی رسیده است خلط نشود). مهم نیست که امام جمعهی تهران زلزله را ناشی از بیحجابی یا گناه بداند یا فلان پیشوای مذهبی سونامی را نتیجهی مشیت الهی یا امتحان او بداند یا اسقف اعظم کانتربری در برابر آن در الاهیات خود تردید کند؛ مسأله «غیر انتقادی بودن» اصل صورتمسأله است و نقشی که عواطف و احساسات در قصه ایفا میکنند.
نکتهی بعدی، جنگ است. مثالی که پوپر دربارهی علل وقوع جنگ میزند (با اشاره به راسل و مورد روسیه) مثالی است که زنده در برابر چشم همهی ماست: برنامهی هستهای ایران! و چه عجیب است که اهل سیاست از تاریخ درس نگرفتهاند؛ روشنفکران، فیلسوفان نیز ایضاً. ترس از جنگ خود میتواند مسبب جنگ شود. هول و وحشت از انرژی هستهای، میتواند آرامآرام راه محقق شدن آن را هموار کند! مشکل فقط در سیاستهای نابخردانه و ضدمردمی و خیرهسرانهی جمهوری اسلامی نیست؛ طرفهای مقابل هم وضع چندان بهتری ندارند. در این مضمون نکتهها هست برای تأمل.
واپسین نکتهای که برای من جالب است و پوپر بر آن انگشت مینهد «توطئهاندیشی» است که ورد ضمیر صدر تا ذیل نظام مقدس جمهوری اسلامی است و تقریباً به هر چیزی که میرسد در آن رد پایی از توطئه میجوید. و پوپر توجه ما را به نکتهای ظریفتر جلب میکند: توطئهاندیشان، خود یا توطئهگرند یا توطئهگر میشوند!
این شما و این هم ترجمهی این بخش کوتاه از مقالهی پوپر (در ادامهی مطلب).
(*) Critical intimacy
پ. ن. اکنون از طریق دکتر علی پایا فهمیدم که این مقالهی پوپر را ایشاان قبلاً ترجمه کرده و در کتاب فلسفهی تحلیلی ایشان چاپ شده است. عذر من در این بیاطلاعی همان است که ذکر کردم: دور بودن از فضای نشر فارسی و کتابفروشیهای ایران.
بگذارید برخی از نمونههای تعصبات فلسفی شایع را ارایه کنم.
یک نگاه بسیار تأثیرگذار فلسفی به زندگی وجود دارد که میگوید هر وقت چیزی در این جهان رخ میدهد که بد است (یا ما سخت از آن متنفریم)، حتماً کسی هست که مسؤول آن باشد: باید کسی باشد که عامداً آن را انجام داده است. این دیدگاه بسیار قدیمی است. در نگاه هومر، رشک و خشم خدایان مسؤول بیشتر اتفاقات هولناکی است که در میدان نبرد پیش روی تروآ رخ داد و بر سر خود تروآ آمد؛ این پوزیدون بود که مسؤول کژماجراجوییهای اودیسه بود. در اندیشهی متأخر مسیحی این شیطان است که مسؤول شر است؛ در مارکسیسم مبتذل، توطئهی سرمایهداران حریص مانع از این میشود که سوسیالیسم بتواند بهشت را بر روی زمین پدید آورد.
نظریهای که جنگ، فقر و بیکاری را نتیجهی قصد و نیتی شریرانه، طرحی خبیثانه، میداند، بخشی از عقل عامه و خرد معمول است، اما غیر انتقادی است. من نام این نظریهی خرد معمول غیر انتقادی را نظریهی توطئهی جامعه نامیدهام. (میتوان حتی آن را نظریهی توطئهی جهان نامید: به کمربند صاعقهی زئوس فکر کنید). در جستوجو برای یافتن مقصر، این باور رایج و شایع است و الهامبخش نزاعهای سیاسی فراوانی هم شده است و بیشترین رنجهای مهیب را پدید آورده است.
یک جنبه از نظریهی توطئهی جامعه این است که مشوق توطئههای واقعی میشود. اما سنجشی نقادانه نشان میدهد که توطئهها به دشواری ممکن است هرگز به اهدافشان برسند. لنین، که به نظریهی توطئه باور داشت، خود فردی توطئهگر بود و موسولینی و هیتلر نیز چنین بودند. اما اهداف لنین در روسیه محقق نشدند؛ چنانکه اهداف موسولینی و هیتلر نیز در ایتالیا و آلمان محقق نشدند.
همهی این توطئهگران از این رو توطئهگر شدند که به نحوی غیرنقادانه معتقد به یک نظریهی توطئهی جامعه بودند.
شاید خدمتی فروتنانه اما نه چندان بیاهمیت به فلسفه باشد که توجه را به خطاهای نظریهی توطئهی جامعه جلب کنیم. علاوه بر این، این خدمت خود به خدمات بیشتری همچون کشف اهمیت جامعه برای پیامدهای ناخواستهی اعمال انسانی و همچنین اشاره به این نکته میشود که ما هدف علوم اجتماعی نظری را کشف آن روابط اجتماعی تلقی میکنیم که پیامدهای ناخواستهی اعمال ما را تولید میکنند.
مسألهی جنگ را در نظر بگیرید. حتی یک فیلسوف غیر نقاد در شأن و جایگاه برتراند راسل معتقد بود که ما باید جنگها را بر حسب انگیزههای روانشناختی – بر حسب پرخاشگری و تجاوز انسان – توضیح دهیم. من وجود پرخاشگری و تجاوزگری را منکر نیستم، اما تعجب میکنم که راسل این نکته را ندیده است که بیشتر جنگها در دورهی مدرن الهامگرفته از ترس از تجاوز بوده است تا خود تجاوز افراد. این جنگها یا جنگهایی ایدئولوژیک بودهاند که برخاسته از ترس از قدرت یک توطئه بوده یا جنگهایی بودهاند که هیچکس آنها را نمیخواسته ولی در نتیجهی ترس برخاسته از یک وضعیت عینی رخ داده است. یک مثال آن، ترس متقابل از تجاوز است که منجر به رقابت تسلیحاتی و سپس جنگ میشود؛ شاید منجر به یک جنگ بازدارنده، چنانکه حتی راسل، که خود دشمن جنگ و تجاوز بود، مدتی آن را پیشنهاد کرده بود، از ترس (به حق) اینکه روسیه ممکن است به زودی به بمب هیدروژنی دست پیدا کند. (هیچکس این بمب را نمیخواست؛ این ترس که هیتلر ممکن است انحصار آن را به دست بگیرد منجر به ساخت آن شد).
یا مثال دیگری از تعصب فلسفی را در نظر بگیرید. این تعصب وجود دارد که عقاید هر انسانی را حب ذات او تعیین میکنند. این عقیده (که میتوان آن را به مثابهی صورت تحلیلرفتهای از عقیدهی هیوم تلقی کرد که میگوید خرد بردهی عواطف و احساسات است و باید چنین باشد) به مثابهی یک قاعده برای خود آدمی صادق و جاری نیست (هیوم این کار را انجام داد که خود معلم فروتنی و شکاکیت نسبت به قدرت خرد ما، از جمله قدرت خرد خود، بود)؛ ولی قاعدهای است که همیشه برای افراد دیگری – که عقیدهشان با عقیدهی ما فرق دارد – جاری است. این عقیده مانع از این میشود که با شکیبایی به عقایدی که مخالف عقاید ما هستند گوش فرا دهیم، و آنها را جدی بگیریم، چون میتوانیم آنها را بر حسب «منافع» فرد دیگر توضیح دهیم. اما این بحث خردگرایانه و عقلی را غیرممکن میکند. چنین نگاهی منجر به استهلاک و تخریب کنجکاوی طبیعی ما، علاقهی ما به دریافتن حقیقت اشیاء میشود. به جای پرسش مهم «حقیقت این امر چیست؟» پرسشی دیگر، و تا کنون کماهمیتتر، میگذارد: «منافع شخصی شما کدام است، انگیزههای پنهان شما چه هستند؟» این مانع از این میشود که از دیگرانی که عقایدشان با عقاید ما تفاوت دارند چیزی بیاموزیم و منجر به اضمحلال اتحاد بشریت میشود، اتحادی که مبتنی بر عقلانیت مشترک ماست.
تعصب فلسفی مشابه دیگری این تز، در حال حاضر به شدت تأثیرگذار، است که بحث عقلی و خردگرایانه تنها میآن دو نفر که بر سر اصول اتفاق نظر دارند ممکن است. این عقیدهی مهلک مستلزم این است که بحث عقلانی یا نقادانه دربارهی اصول غیرممکن است، و منجر به پیامدهایی میشود که به اندازهی پیامدهای عقاید بحثشدهی پیشین، نامطلوباند.
مردم زیادی این باورها و عقاید را قبول دارند ولی این عقاید متعلق به حوزهای از فلسفه است که یکی از دغدغههای اصلی بسیاری از فیلسوفان حرفهای است: نظریهی معرفت.
مطلب مرتبطی یافت نشد.