@ ۲۱ فروردین، ۱۳۹۱ به قلم داريوش ميم
بخشی از این یادداشت را پیشتر در صفحهای در فیسبوک منتشر کرده بودم. اکنون همین متن را با اندکی اضافات و اصلاحات بازنشر میکنم.
۱. فکر میکنم از آنجا که مهمترین شأن آدمی اختیار است و اختیار وطن یا جای وطن گزیدن او هم بخشی از آن است، بخش مهم قصه حرمت نهادن به این اختیار و انتخاب آدمی است. از این حیث، فکر میکنم این پیامی جدی و مهم است که ما به هیچ رو حق نداریم انتخاب آدمیان را قضاوت و داوری کنیم (مگر اینکه در تضاد و تزاحم با حقوق سایر آدمیان بیفتد) ولو با منظومهی ارزشی و فکری ما سازگار نباشد.
۲. آدمی در زندگی دنیاییاش حداقلهایی را میجوید و این فقط برای ماها که در ایران با مسایلی که همه میدانیم مواجه هستیم، صادق نیست؛ مسألهای است جهانی. هر کسی در هر جای دنیا برای خودش و خانوادهاش امنیت و آرامش خاطر میجوید و این حتی دربارهی کسانی که آرمانهای بلند انسانی و اجتماعی دارند هم صادق است. جایی که هیچ امنیتی نباشد، انجام دادن حداقل کاری که از هر کسی با توجه با شاکلهی وجودیاش از او ساخته است، اگر نگوییم محال بسیار دشوار میشود.
۳. این نکته هم البته به انتخاب و اختیار آدمی باز میگردد. گاهی اوقات نحوهی زیست آدمی، مکان زندگیاش، نوع دوستاناش و فضایی که در آن قرار میگیرد در تعارض با ارزشهایی میافتند که برای زندگی او محوریاند. در این معادله چیزی که تکلیف نهایی را تعیین میکند – برای خود فرد، نه برای داوری این و آن – این نکته است که این ارزشها چقدر در قبض و بسط میافتند و چه اندازه وسعت و گشودگی یا تنگی دارند. گاهی اوقات زیستن در یک فضای خاص – فرق نمیکند ایران باشد یا مثلاً استرالیا یا آمریکا یا آلمان – ممکن است پارهای از ارزشهای فرد را به مخاطرهی جدی بیندازد و او حاضر نباشد تحت آن شرایط دست از آن ارزشها بکشد و لذا جایی را اختیار میکند که بهتر بتواند با خودش و جهاناش همزیستی داشته باشد.
با توجه به این نکات فکر نمیکنم سؤال دقیقاً روشن و درستی باشد که بپرسیم اگر میروی چرا و اگر میمانی به چه دلیل. هر کسی برای خودش دلایلی ممکن است داشته باشد که برای فرد دیگر ممکن است بیمعنا به نظر برسند ولی برای خود او موضوعیت و ارزش دارند. از آن سوی قصه ممکن است دو نفر تن به ماندن یا رفتن بدهند ولی آن دو نفر چیزهای کاملاً متفاوتی را در زندگی میجسته باشند.
اما اگر بخواهم به ایران فکر کنم، گمانام این است که نخستین و مهمترین شرط نه تنها برای من بلکه برای بسیاری تأمین همان حداقل امنیتی است که بدانی تو حرمتی و کرامتی داری که پاس داشته میشود و هر لحظه دستمایهی هوس این و آن نمیشود و هر دم در معرض خطر ربوده شدن آزادی، امنیت و آسایشات نیستی. از این منظر زیستن در یک کشور خاص، به نوعی شبیه سرمایهگذاری است. اهل اقتصاد، گاهی مهمترین عامل تصمیمگیریشان ریسکی است که برای سرمایهگذاریشان ممکن است وجود داشته باشد. من اینجا به روشنی حساب کسانی را که از سر عاشقی یا سخترویی زندگی میکنند از سایرین جدا کردهام و روی سخنام با اهل محاسبه است. وقتی ندانم که در فلان سرزمین آیا امنیتام تأمین است یا نه، یا وقتی که ظن قوی ببرم که همواره امنیت خود و خانوادهام دستخوش فراز و نشیبهای سیاسی یا هوسبازیهای اراذل میشود، طبعاً راه امنتری برای زیستنام اختیار میکند. این اختیار از سر تنآسانی و تنعم و نازپروردگی نیست بلکه از سر پافشاری بر بدیهیترین حق هر انسانی است که بخشی جداییناپذیر از هستی و وجود اوست.
دیگر اینکه، چنانکه از ابتدا گفتم، به باور من هجرت یا مهاجرت آدمیان فی نفسه محل ارزشگذاری نیست که کسی لزوماً بخواهد به آن ببالد یا آن را بستاید یا از آن سو در آن طعن بزند و زبان به تحقیرش بگشاید. مهم این است که آدمی در هجرت یا مهاجرت چه میکند و چه میشود. از این حیث، یک نکته برای من فوق همهی نکات ارزش دارد و آن هم آدمیت و انسانیت است. و انسانیت را به معنای خلاصهی عظمت و شکوه این موجود شگفتآور به کار میبرم که از هر دو سو استعداد حرکت دارد: هم قابلیت عروج و معراج دارد و هم توانایی هبوط و سقوط. و این انسانیت را ما هستیم که رقم میزنیم حتی در دشوارترین و تلخترین و تیرهترین موقعیتهایی که روان و خردِ آدمی فرسوده و تباه میشود. مهم این است که آدمی با آنچه در اختیار دارد چه میکند و چه میسازد. میدانم که همیشه قصه به این سادگی نیست. و «آری شود و لیک به خون جگر شود» ولی همیشه چشم دوختن به آن افق دوردست و آن حقیقت متعالی است که آدمی را از زمین بر میکشد و قدر و عزت میبخشد، نه دست و پا زدن در معضلات و مشکلات و سرزنش و شماتت کردن موقعیتهایی که گاهی اختیارش از دست آدمی خارج است.
از سوی دیگر، من به آیندهی ایران امید دارم و این امید داشتن به معنای این نیست که فردا کولهبارم را ببندم و به دل تاریکی و ناامیدی و بیسرانجامی یا بلاتکلیفی در کشوری بزنم که نمیدانم همین فردا اگر پی کاری بگردم برای امرار معاشام، به احتمال قوی ناچار خواهم بود ماهها و شاید سالها عزتام را بفروشم و ناگزیر پیش این و آن سر خم کنم. اما، امید داشتنام به معنای بلندمدتتری است که البته پس از پایان این شب یلدا از راه میرسد. تا آن وقت، مسألهی من ماندن و رفتن نیست بلکه مسألهی من این است که چه در ایران باشم چه خارج از آن هر چه میتوانم در هر مقامی هستم انجام بدهم که ایران برای نسل بعدی – یا شاید هم فعلی – ایرانی قابلزیستتر شود که در آن حرمت و کرامت آدمی پاس داشته شود و گرگان آدمیخوار پیوسته مترصد دریدن او نباشند و هر انسانی امیدی روشن پیش رویاش داشته باشد که سقفی بر سرش خواهد داشت، معاشی در خور شأن خود خواهد داشت و آموزش و بهداشت خود و خانوادهاش تأمین خواهد شد. من ایرانی را میخواهم و برایاش کوشش میکنم که کیفیت زیست آدمی – هر آدمیای فارغ از جنس و رنگ و کیش و نژاد – در آن تأمین باشد. امید من همین است که سایه میگوید:
ای مرغ گرفتار بمانی و ببینی
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه
ما به هیچ رو حق نداریم انتخاب آدمیان را قضاوت و داوری کنیم (مگر اینکه در تضاد و تزاحم با حقوق سایر آدمیان بیفتد) ولو با منظومهی ارزشی و فکری ما سازگار نباشد.
chera?
————————–
شاید جایی را مبهم نوشتهام. مقصود این است که حق نداریم کسی را به خاطر انتخاب یک نقطهی جغرافیایی خاص آن هم وقتی که ملیتی دیگر دارد ملامت کنیم و او را متهم به وطنفروشی یا دور ماندن از ریشه و فرهنگاش کنیم. این تا این قسمت.
قسمت بعدش میرسد به انتخاب آدمیان در خیلی چیزهای دیگر: از دین و عقیده بگیر تا انتخاب شغل و لباس و رشتهی تحصیلی و الخ. دلیل هشدار هم ساده است: خیلی از ما به طور روزمره داوری میکنیم آدمیان را. و این داوری نخستین جایی را که نادیده میگیرد حق انتخاب داشتن آدمی است.
یعنی که بدیهی است که در پارهای موارد ما انتخاب و اختیار آدمیان را داوری میکنیم. آدمی که ظلم میکند و میتواند نکند، اختیارش و انتخاباش محل اعتراض ماست. اگر اختیار نداشته باشد در ارتکاب خطا که اصلاً کار عبثی است به او اعتراض کردن.
د.
یه سوال دارم امیدوارم نظرتون رو بگید.از اولی که شروع کردم تو کشور دیگه دکتری بخونم همیشه فکر کردم درسم تموم شه برمی گردم. این سایه افکار مشمئز کننده که خیلی به کفایت بیانش کردید :”همین فردا اگر پی کاری بگردم برای امرار معاشام، به احتمال قوی ناچار خواهم بود ماهها و شاید سالها عزتام را بفروشم و ناگزیر پیش این و آن سر خم کنم” هم به شدت آزار دهنده هست (در حالیکه می دونم زندگی خیلی بهتری اینجا خواهم داشت). ولی مشکل اینه اگر ما برنگردیم چطور از امید طولانی مدت حرف بزنیم. چی قراره عوض شه و کی قراره عوضش کنه. اگر تنها راه موفقیت آموزش باشه ، کی این کار رو بکنه ، کی تاوانش رو بده؟
—————
خوب سؤال این است که من و شما اگر برگردیم کجای قصه را چقدر میتوانیم عوض کنیم؟ در دایرهی نزدیک اطراف خودمان شاید آن هم چه بسا با هزینهی بسیار بالا. این شعار که من اگر بر نگردم پس چه کسی میتواند کشور را درست کند، به نظرم کمی رمانتیک است. چیزی که باعث تغییر میشود لزوماً این نیست که افراد عوض شوند. در واقع مسأله این است که افراد همه باید با هم یا حداقلی از آنها تغییر کنند، تا این تغییر رخ بدهد. موفقیت «تنها راه» ندارد بلکه راههای متعدد و پیچیدهای دارد. مشکل این است که اگر کسی تصمیم بگیرد جای دیگری زندگی کند، نباید متهم به فرار یا خیانت یا چیزهایی از این قبیل شود. نه رفتنمان حماسه است و نه ماندنمان. نوع انتخابها و چگونگی آنهاست که مهم است. چه بسا کسی که میرود بسیار مؤثرتر باشد از کسی که میماند برای تغییر. بر عکس هم صادق است: کسانی هستند که میمانند و تأثیرشان بسی بیشتر است از بعضی کسانی که میروند. حکم کلی و جزمی نداریم. مورد به مورد باید بررسی کرد.
د. م.
نمی دونم چرا توقع داشتم کسی رو پیدا کنم که حرف از موندن رو “شعار” و “رمانتیک” ندونه.و البته کاش مثالی می زدید از کسی که رفتنش از ماندنش موثرتر بوده باشه. به هر حال از پاسخ شما ممنونم
—————
خوب اگر رمانتیک نیست و واقعی است، مایلام بشنوم تغییری که میتواند ایجاد کند در چه سطحی است و تا چه اندازه؟ فراموش نکنیم در تمام این سی و چند سال گذشته هم کسانی بودهاند که پایشان را از ایران بیرون نگذاشتهاند ولی در تمام این مدت وضع خیلی چیزها مرتب وخیمتر و بدتر شده است. باید پرسید که وقتی به ارزشیابی دایرهی تأثیر آنها میپردازیم دقیقاً مرادمان چیست؟ جامعه؟ حکومت؟ مردم؟ خانواده؟ نهادهای مدنی؟ مدرسه؟ افراد خاص؟ تا متعلق بحث روشن نشود توضیح دادن هم بیفایده است. اینکه بگوییم با ماندن من و شما نظام حکومتی مدنیتر میشود، چندان قابل دفاع به نظر نمیرسد.
د. م.