۱. امروز داشتم شعر «چاووشی» اخوان را با صدای خودش – از آلبومی به همین نام که آهنگاش را مجید درخشانی ساخته است – گوش میدادم و مدام خیام در ذهنام گذر میکرد. یاد این رباعی مشهور خیام افتادم که:
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
زان میترسم که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است و نه این
و به فکر فرو رفتم که آن بیت اول را چگونه میشود خواند؟ مصرع دوم بیت اول را میشود به دو شکل علامتگذاری کرد (فعلا در درست یا غلط بودن هیچ یک از علامتگذاریها بحث نمیکنیم): ۱. قومی به گمان، فتاده در راه یقین؛ یا ۲. قومی به گمان فتاده، در راه یقین. در اولی، یعنی عدهای خیال برشان داشته است که به یقین رسیدهاند یا در همین جهان خیالآلودهشان در پی یقین میدوند و در دومی مضمون مصرع میشود: عدهای در راهِ یقین، دچار گمان شدهاند. البته فکر میکنم همان روایت نخست صحیحتر است چون در اندیشهی خیامی اساساً این طعنهی رندانه همیشه نثار کسانی میشود که ادعای یقین دارند یا فکر میکنند امری یقینی در عالم محقق میشود و از این حیث حافظ در بعضی جاها بسیار شبیه خیام است – یا در واقع خیام نسخهی سیاه و سفید حافظ است و حافظ مینیاتوری رنگارنگ و دلرباتر که تصاویر خیالانگیزتری به مضامین خیامی بخشیده است؛ به ویژه جایی که میگوید: کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست / اینقدر هست که بانگ جرسی میآید.
از تأمل در روایت بیت اول که بگذریم در بیت دوم به پارادوکسی میرسیم: روزی ممکن است خبری بیاید (از کجا؟) که شماها همه گرفتار ظن و خیال بودهاید. اینها چه کسانی هستند؟ طبعاً یک گروه دینورزاناند که اعتقادی یقینی به حیات پس از مرگ دارند. گروه دیگر، البته شامل کسانی است که به هر نوع اندیشهای باور یقینی و جزمی دارند. مضمون رباعی خیام روشن است: پرهیز دادن از جزمیت و خود مطلقپنداری یا گمانِ یقین به خویش بردن. خیام آدمی را به مویی آویزان میکند که همیشه بر سر ایمان خویش بلرزد. ولی پارادوکس قصه اینجاست که او انگار دارد از جهان سومی حرف میزند. انگار در ذهن خود او هم عالمی هست که نه همین عالم است و نه عالم دیگر متدینان ولی عالم سومی است که فوق و بالای این دو عالم وجود دارد و کسی از آن جهان میتواند ندا به دینورزان و غیر دینورزان بدهد که همهتان فریب خوردهاید! خوب سؤال این است که دقیقاً چه چیزی باعث میشود که گمان خیامی به وجود احتمالی چنین عالمی اعتبارش بیشتر از گمان دینورزان به وجود عالمی دیگر باشد؟ فکر میکنم از منظر بیرونی هیچ رجحانی به هم ندارند و انگار خودِ خیام هم گرفتار همین محدودیت بشری است ولی تفاوت بزرگ خیام با آن گروه دیگر این است که او از این رباعی رندانه هم اندیشهی جزمی و مطلقی نمیسازد.
۲. در همتنیدگی غم و شادی و همقران بودن این دو با هم در شعر ما پدیدهی غریبی است. در شعر بعضی شاعران ما همعنانی این دو مضمون گویی سویهی حکیمانهای دارد. دو مثال بلافاصله به ذهنام میآید. حافظ در آن غزل درخشان و امیدبخشی که دارد، مطلع غزلاش این است: «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند» که سراسر نوید است و مژدهی شادمانی و به پایان رسیدن غم. اما درست در همین غزل که این همه سخن از امید و بهبودی و بهروزی هست و نوید پایان شام سیاه ستم، باز هم مضمون مرگآگاهی و از پشت پرده سرک کشیدن غم را میبینیم: «غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه / که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند».
یا این بیت دیگر حافظ را در نظر بگیرید: گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز / که خیمه سایهی ابر است و بزمگه لب کشت. در این بیت البته نوید امید هست و قناعت و شاعر از منظری به عالم نگریسته که حتی در تلخترین لحظات هم آدمی میتواند فرصت را مغتنم بشمارد (و این قدر «فرصت» را دانستن در شعر حافظ مضمون پرمایه و فربهی است: فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست). حافظ حتی با «سایهی ابر» که لحظاتی بیش – البته در فضای کویری ایران – درنگ ندارد، میخواهد لاف سلطنت بزند و پادشاهی کند! یعنی از یک سو، زودگذر بودن و حبابوار بودن اساس این هستی را با تمثیل ابر به شنونده گوشزد میکند و از سوی دیگر چنان تصویری از داستان میسازد که شنونده گویی میتواند برای لحظهای هم که شده تمام آن رنج و غم را از یاد ببرد و البته اینجاست که خیال شاعر جولان میکند و شعلهوار در خود میگردد و با خود میرقصد.
این بیت از سایه هم همین مضمون را دارد: به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند / چو چشم باز کنی صبح رهنورد اینجاست. و این بیت امیدبخش که حکایتی کهن را تکرار میکند و قصهی حکیمان کهن را باز میگوید، درست در غزلی است که سراسر حکایت رنج است و غم: حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست / هزار شعلهی سوزان و آه سرد اینجاست (و البته باقی ابیات هم مضمون حزینی دارند). ولی این کنار هم نشستن غم و شادی، کیمیای غریبی در شعر فارسی ساخته است.
۳. آدمی دربارهی همین چیزها – که نوشتم – فکر میکند که گاهی با اینها غمهایاش را از یاد ببرد. ولی البته غم نه ناپدید میشود و نه به این سادگی از یاد میرود. غم هست. همینجوری هست برای خودش. همزاد آدمی است. ناپدید نمیشود. درست همانجور که شادی هم هست. حضور غم و شادی به فراخور شخصیت افراد و طبیعتشان در زندگی آنها متفاوت است. بخت و اقبال هم البته در میزان هر یک سهمی دارند. ولی چه میشود کرد؟ واقعیت زیست بشری همین است که هست. آدمی موجودی است عشقآلود و دردمند، شادخواری غمپرست و دردمندی فارغبال. و این تناقضها در وجود آدمی به وفور یافت میشود. همین تموج احوالی آدمی و تلون خاطر اوست که او را آدمی میکند؛ جز این اگر باشد، آدمی نیست؛ ماشین است. درست از همین روست که اعتماد چندانی ندارم به آدمهایی که در پوست عرفان و سلوک میخزند و نمایش بسط و امنیت خاطر و آرامش و سکینه میدهند. در هر آرامش و سکینهای طوفانی عظیم نهفته و خفته است. به مولوی که فکر میکنم – که از تیزپروازترین عقابان عرصهی عرفان و سلوک سرزمین ماست – یاد این بیت او میافتم:
شیر سیاه عشق تو میکَنَد استخوان من
نی تو ضمان من بدی؟ پس چه شد آن ضمان تو؟
و چه شکایت دردمندانه و عتاب گلهآمیزی در همین تک بیت هست! باور نکردنی است این خروش از آن جان عاشقِ دوزخآشام. و همین است که بشریت او را به بلیغترین وجهی نمایش میدهد.
تمت!
مطلب مرتبطی یافت نشد.