@ 18 شهریور، 1390 به قلم داريوش ميم
این یادداشت را میخواستم به مناسبت دهسالگی وبلاگستان فارسی بنویسم. شیوهی وبلاگنویسی من دستخوش تغییرهای زیادی شده است – از نخستین روزی که وبلاگ نوشتم. امروز که گاهی نوشتههای خودم را میخوانم گاهی حتی باور نمیکنم نوشتهای که مثلاً پنج سال پیش نوشتهام، مال خودم باشد. بعضی از یادداشتها اکنون به هیچ رو با طبع و سلیقهی امروز من سازگار نیستند و دیگر نمیپسندمشان. بعضی از یادداشتها هم هستند که وقتی میخوانمشان فکر میکنم کس دیگری آنها را نوشته است و – از شما چه پنهان – خودم از همانها خوشام میآید!
اما بگذارید مناسبت دهسالگی وبلاگستان را بهانه کنم و دربارهی دهسالگی دیگری حرف بزنم. و امیدوارم دوستانی که دعوت کردهاند چیزی دربارهی وبلاگستانِ دهساله بنویسم، همین را از من بپذیرند و گرنه بسیار میشد چیز نوشت دربارهی وبلاگستان فارسی و مصایب و مواهباش، اما در میانهی این همه گرفتاریهای روزمره، فراهم شدن زمانی یا گشوده شدن پنجرهی کوچکی همیشه به آن آسانی که فکر میکنیم نیست.
دو روز دیگر، دهمین سالگرد یازده سپتامبر است. این حادثه نه تنها سیاست را در جهان اسلام و سرنوشت مسلمانان را سخت دگرگون کرد، بلکه سیاست بینالمللی را هم به شدت تکان داد و بسیاری از نظریههای سیاسی را باید پس از ۱۱ سپتامبر بازخوانی و بازنویسی کرد. چیزی که مشخصاً برای من مهم است، سرنوشت مسلمانان در این قصه است.
آنچه مینویسم نه تازه است و نه من اولین کسی هستم که دربارهاش مینویسم. آکادمیسینها و ارباب نظر و همچنین رهبران مختلف سیاسی و دینی این مضمون را بارها گفتهاند که جهان اسلام – یا به تعبیر دقیقتر «مسلمانان» – امروزه در خط مقدم تمام جنجالهای رسانهای جهان هستند که پرچمداران صف مقدماش گروه اندکشماری از مسلمانانی هستند که بیش از هر چیزی دغدغهشان «سیاست» است نه «دیانت» و نه حتی «زندگی» بشر – و البته برای عدهای دیانت بدون سیاست یکسره بیمعناست. بحث از سیاست و دیانت یا نسبت دینورزی یک مسلمان با جهانِ پیراموناش یا پرداختناش به امور دنیوی – از جمله مسایل سیاسی – را عجالتاً کنار میگذارم ولی این نکته را میتوان برجسته کرد که: عدهای اندکشمار که توانایی بسیجگری افکار عمومی یا دستکم تحریک جدی افکار عمومی را دارند، سرنوشت تمام مسلمانان را – از جمله تمام کسانی که مانند آنها فکر و زندگی نمیکنند – به جنجالآفرینی رسانهای خود گره زدند. از سوی دیگر، رسانههای غولپیکر غرب هم از این فضا بدون شک سود برده است و همچنان میبرد. لذا پیش از یازده سپتامبر، تصویری که چندان تخیل عمومی را مسخر نکرده بود، ناگهان تهنشین شد و مسلمانی مترادف شد با تروریسم و خشونت و بیخردی و عقبماندگی و هر چه تباهی و شرارت و رذیلت که در جهان بود. این تصویر، تصویری است کاذب. اما یک پرسش اساسی و کلیدی در میانه همچنان باقی است: چه شد که چنان شد؟ و آیا مسلمانان و غربیان امروز در وضعیت بهتری است یا در موقعیت بدتری؟
کلید مسأله – و رمز بسیاری از سوءتفاهمها – در همین خلاء دانش است. فقدان اطلاعات همیشه باعث کژفهمیهای طولانی مدت میشود و گاهی این بیدانشی و کژفهمیها قرنها پایدار میمانند. غرب مسلمانان را چه اندازه میفهمد و بر عکس؟ گمان میکنم حادثهی ۱۱ سپتامبر میتوانست تلنگر محکمی به انسانهای دردمند و صاحب اندیشه بزند که گریبان سیاستمداران را محکمتر بگیرند تا به جای غوغا و جنجال «جنگ علیه ترور» کمی به خودشان زحمت بدهند و راه فهم و شناخت متقابل را هموارتر کنند. سیاستمداران بیخرد در هر دو سوی این قصه بودهاند و البته کم نبودهاند به اصطلاح «روشنفکران»ی که یاریرسان این معرکهی سوءتفاهم و رویارویی و کشاکش جهالتها شدهاند و همچنان میشوند.
تصویری که من از جهان پس از ۱۱ سپتامبر دارم یکسره تیره نیست. در این ده سال، هر دو سوی ماجرا گامهایی برای فهم یکدیگر برداشتهاند هر چند پر شدن این شکافها بسیار آهسته و آرام و حتی بیصدا بوده است و رسانهها کمتر توانستهاند یا کمتر خواستهاند توجهی به این حرکتها نشان بدهند. یکی از حوادثی که نکتهی بدیهی و سادهی جوسازیهای رسانهای ده سال گذشته را با شدت هر چه تمامتر میانهی همین رسانهها مانند بمب منفجر کرد، حادثهی چند ماه پیش نروژ بود که یک نفر اروپایی موبور مسیحی، آدمکشی هولناکی مرتکب شد که تمام محاسبات رسانهای غرب را ناگهان به هم ریخت. گمان میکنم اینکه غرب باید منتظر میماند تا یکنفر موبور اروپایی مرتکب جنایتی از این جنس شود تا در موضعگیری ایدئولوژیکِ ده سالهاش – که بعضی از مسلمانان و شرقیان هم در ریشه دواندن آن سهیم و دخیل بودهاند و هستند – تجدید نظر کند، خود نشان از این دارد که روشنفکرانی که در سیاست میتوانستند تأثیرگذار باشند، بیشتر باعث عمیقتر شدن خوابِ بعضی از سیاستمداران شده بودند تا اینکه افق نگاهِ آنها را بالاتر ببرند و آنها را متوجه مسألههایی عمیقتر و بنیادینتر برای نوع بشر کنند. درسی که باید بلافاصله پس از فاجعهی ۱۱ سپتامبر گرفته میشد، ده سال به تعویق افتاد تا امسال در نروژ به شیوهای تلختر گرفته شود (*). درسهایی که بشر باید بیاموزد، ناگزیرند. هر چه آدمی درساش را دیرتر فرابگیرد، هزینهاش بالاتر خواهد بود.
آدمی برای اینکه به انسان بودناش نزدیکتر شود و شأن بشریت خودش را بهتر بشناسد، باید بیاموزد که بقیهی انسانها هم از هر نژاد و تیره و تبار و مذهبی که هستند، مانندِ او انساناند. فرقی نمیکند که یکی در غرب به مسلمانی انگ عقبماندگی و خشونت بزند – آن هم به بهانهی همهی حوادث سیاسی این سالها – و اینکه مسلمانی از منظری تنگنظرانه غیرمسلمانان یا مسلمانانی متفاوت با خود را تکفیر و تفسیق کند؛ هر دو از یک بیماری رنج میبرند: هر دو، آدمی را به رسمیت نمیشناسند. برای هر دوی آنها، آنچه اولویت ندارد انسان است. نزدِ آنها، ایدئولوژی همیشه برتر از خودِ انسان نشسته است و این سالها بسیار دیدهام که تدین ایدئولوژیک و سکولاریسم ایدئولوژیک چگونه کوششی سهمگین در خراشیدن چهرهی انسان داشتهاند.
امیدوارم اکنون که این ده سال با این همه درسهای پرهزینه و گرانبها سپری شده است، آدمی کمی بیشتر از پیش برای خودش و سایر همنوعاناش ارزش و حرمت قایل باشد.
(*) بگذارید اینگونه توضیح بدهم: غرب در فهم جهان اسلام همیشه تعلل ورزیده است – و سابقهاش تا حدودی به دانشپژوهیهای شرقشناسانه و رویکرد معوجِ آنها بر میگردد – اما به طور مشخص، سیاستمداران، نخبگان و روشنفکران غربی – و همدستان بومیشان؛ به تعبیر حمید دباشی – آنقدر در فهم جهان اسلام و مسلمانان (و ارایهی تصویری متعادل و واقعیتر از مسلمانان) عقب بودند که تا زمانی که انقلاب ایران و مشخصاً حادثهی گروگانگیری رخ نداده بود، در آگاهی عمومی غربیان چیزی به اسم مسلمان شیعه و مسلمان سنی وجود خارجی نداشت: همه مسلمان بودند دیگر، چه فرقی داشت مگر؟ و همچنان غرب باید در فهم این جهان متفاوت با خود تعلل میکرد تا حادثهی ۱۱ سپتامبر رخ داد و فهمیدند قرائت دیگری از اسلام به نام قرائت طالبانی نیز وجود دارد. این همه بیاعتنایی در فهم تکثر مسلمانان – و انسانها – تا همین امروز به قدر کافی فاجعه آفریده است. کسی هست که بفهمد رکن رکین همزیستی انسانها در جهان معاصر به رسمیت شناختن و جدی گرفتن کثرتگرایی نظری و عملی جهانِ انسانی در همهی ابعاد و وجوهِ آن است؟
[تأملات] | کلیدواژهها: , حميد دباشی