معنی بعضی حرفها، سنگینی بعضی تعبیرها، مهابت بعضی تصویرها را آدم باید فقط در یک لحظهی خاص کشف کند. همهی آدمها ممکن است قرآن بخوانند، حافظ بخوانند، یا هر متن الهامی، شاعرانه یا بلیغی را تورق کنند. ولی فهم بعضی چیزها و ارتباط بر قرار کردن با بعضی تجربهها تا زماناش نرسد، تا موقعاش از راه نرسد، هرگز شدنی نیست. شاید آدم بتواند پرتوی از حال آن لحظه را بیازماید، ولی برای اینکه چیزی مثل صاعقه در وجود آدم آتش بزند، باید وقتاش رسیده باشد.
این تعبیر «خاموش گریستن»، این تصویر، این تجربه، چیزی بوده است که بارها سر راهام قرار گرفته. بارها این تصویر را در شعر دیدهام – شاید بیش از همه در شعر سایه. این پنهان گریستن، گریههای خاموش و بغضهای ناشکسته داشتن، کار آسانی نیست. آدمی از درون منفجر میشود. باید چیزهایی را در خود دفن کنی. بعضی چیزها را اصلاً نمیشود بلندبلند گفت. بعضی چیزها را شاید اصلاً نشود با هیچ کس در میان گذاشت. بعضی گریهها از این نوعاند:
سخن به سینهی تنگم نمیزند چنگی
که گورِ گریهی خاموش شد سرای سرود
این تصویر را خیلی رساتر از این سایه در مرثیهی جنگل آورده است:
امشب همه غم های عالم را خبر کن!
بنشین و با من گریه سر کن،
گریه سر کن!
ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین!
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین!
سر در گریبان، در پس زانو نشسته،
ابرو گره افکنده، چشم از درد بسته،
در پرده های اشکِ پنهان، کرده بالین…
گاهی با خودم میگویم برای اینکه آدم بتواند این سیل گریه را در خود آرام و خاموش کنم و بگوید که «و من با کوششی پردرد اشکام را نهان کردم»، طاقت باید داشت. ظرفیت میخواهد. فکر میکنم که آدم باید بزرگتر از این بشود و گنجایش بیشتری داشته باشد تا بتواند دندان بر جگر بگذارد و دم بر نیاورد. ولی چرا بیهوده آدم تظاهر به شجاعت یا ظرفیت نداشته بکند؟ بگذار بگویند از ضعف است که فلانی هایهای گریه میکند. بگذار اشک هم به تردامنی ما بیفزاید. وقتی رسوای همه چیز باشی، چرا رسوای اشک نباشی؟ اما اشکی که تا بیخ گلویات میآید و از همان جا، باز میگردد و زلالی و صفایاش، آغشته به خون میشود و در دلات، زهر میشود و آرامآرام مسمومات میکند. آن وقت مثل موج وحشی دیوانهخویی سر به دیوارهای خیالی وجودت میکوبی و هیچ راهی از این تنگنا و بنبست به بیرون نمییابی.
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریههای قرنها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز میبارد
شبهای بارانی
او با صدای گریهاش غمناک میخواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با هایهای گریهاش در بی کران ِ دشت میراند…
اینها را که میخوانم، از خود میپرسم که چرا پس نباید گریست؟ چرا من که هر بهانهای را برای گریستن دارم، به بند میکشم این دریای اشک را؟ اما نمیشود. تقدیر بعضی اشکها، همین پنهان ماندن و پنهان بودن است. بگذار ظاهرش آرامش و لبخند باشد. پنهان کردنِ اشک کار آسانی نیست. کمر آدمی را خم میکند… «دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد». این حال را همان روز رفتن پرویز مشکاتیان هم داشتم. همین که مزهی دهانات تلخ میشود و احساس میکنی خون در دهانات موج میزند. حسی که دیگر گریستن هم نمیتوان درماناش کند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.