آسان نیست که آدمی در مواجهه با دشواری و از همه مهمتر در برابر ستمی که به او میشود یا خیانتی که به او میشود، بتواند صفا و زلال بودن دروناش را حفظ کند. حوادث آدمی را – در اغلب موارد – تلخ میکنند. این تلخ شدن آدمی، این زخمی شدن، اثرش در جان آدمی باقی میماند. نوادری هستند که این نکته را میفهمند و میتوانند حریف آن شوند و خود را در برابر حوادث نمیبازند. مراد از «حادثه» فقط اتفاقها نیست بلکه مواردی است که حقیقتاً به آدمی ستم میشود و حقوقاش ضایع میشود یا به روشنی به او خیانت میشود. در این موارد، هر انسانی حق خود میداند که ایستادگی کند. خشم بگیرد و دست به مقابله بزند. اما حفظ حق و صیانت از حریم خویش، تفاوت دارد با اینکه آدمی سلامت روانی، اخلاقی و عقلانیاش را دستمایهی سودای کینه، بغض و دشمنی کند.
چند روزی است به این بیت حافظ مدام فکر میکنم:
بر دلم گردِ ستمهاست خدایا مپسند | که مکدّر شود آیینهی مهرآیینم
تمام این سالها به این بیت چنین نیندیشیده بودم که این روزها در ذهنام درگیر آن هستم. شاعر، ستم دیده است. غبار بر دلاش هست. اما ملتفت این نکته است که این غبار نباید دایمی باشد. نباید جا خوش کند روی آینهی ضمیرش. غبار را باید زدود. باید از آن فاصله گرفت نه به این دلیل که احتمالا ستمگر یا خیانتکار را موجه بدانی در کارش بلکه در درجهی اول به این دلیل که این مشغولیت ذهنی به دیگریِ جفاکار، خودِ آدمی را از درون میتراشد و معیوب میکند.
امروز فکر میکردم که وقتی مطلبی میخوانم یا سخنی میشنوم که عقل و دلِ من با آن مخالفت میکند و حتی احساس انزجار از برخی سخنان در درونام موج میزند، آماج تیرهای همین بغضی هستم که ممکن است در وجود من نیز رخنه کند. آدمی میتواند کینهورزی و خصومت را در وجود دیگری به آسانی کشف کند ولی بیگره شدن خودِ او کار آسانی نیست. اگر مراقب نباشی، اگر بر خودت آسان بگیری همه چیز را، اگر تمرین نکرده باشی، اگر خودت گریبان خودت را مدام نگرفته باشی، تو هم تبدیل به همان کس یا چیزی میشوی که از آن میگریزی یا از آن نفرت داری.
به خیال من، آدمی بدون مهرورزی، بدون این صفا و صداقت و یکرنگی که ابزار و وسیلهای به تمام و کمال نزد او مهیاست، بدون اغماض از خطا، جفا، ستم و خیانت دیگری، نمیتواند به آدمیت خویش نزدیک شود. اینها حجاب انسان بودنِ ما هستند. میشود همیشه از شر گریزان بود و به خیر رو کرد. آدم میتواند – و باید – جانب حقیقت را نگه دارد و عدالت را میزان گفتار و کردارش کند. ولی بخش مهمی از عدالت همین است که به خاطر ستم دیدن و جفا کشیدن، جانب خرد و جانب صفا را رها نکنی: زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن | به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی
پ. ن. خوشنویسی از اسرافیل شیرچی است روی غزل سایه:
دل شکستهی ما همچو آینه پاک است
بهای در نشود گم اگر چه در خاک است
صفای چشمهی روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از هم سو تند باد خاشاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست، که در دشمنی چه بیباک است
صدای تست که بر میزند ز سینهی من
کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است…
مطلب مرتبطی یافت نشد.