دارم در سکوت، سخن میگویم. مشق خموشی کار سختی است. شمار کثیری از آدمیان، شاید اکثریت قریب به اتفاق آنها، که احتمالاً بسیاری از اوقات من هم در زمرهی آنها هستم، بزرگترین داعیهای که برای نوشتن دارند، استماع مخاطب است. ما خیلی اوقات مینویسیم برای اینکه خوانده شویم. بارها گفتهام که وبلاگ برای من بلند بلند فکر کردن است. حالا میخواهم مدتی آهسته فکر کنم و این وسوسههای فکری را بی سر و صدا مکتوب کنم. این کار ظرفیت سنجی است برای خود من نخست. کاری به ظرفیت جمعی از خوانندگان ندارم. کافی است انعکاس هر سخنی را در بخش نظرهای وبلاگ بخوانید تا بفهمید، میزان ظرفیت خوانندگان عمدتاً چقدر است. یک نوشته را در هر وبلاگی ممکن است طیف گستردهای از آدمیان بخوانند. گروهی تنها میخوانند و هیچ رد و نشانی از خود باقی نمیگذارند. گروهی میخوانند و نظر میدهند. گروهی میخوانند و مجادله میکنند. گروهی هم البته اصلاً نمیخوانند. اما، سخن گفتن بدون مخاطب عینی کار سختی است. دشوارتر از آن، سخن گفتن بی لب و دهان و نوشتن بی قلم است! وقتی تجربههای شهودی و عرفانی سر ریز میکنند و آدمی را به آزمودن عرصهای میکشانند که خلافآمد عادت است، گاهی باید به این سوداهای پر کشش لبیک گفت و پا به وادی بیسخنی و سکوت نهاد. ما در سکوت میتوانیم سلوک کنیم. در خاموشی میتوان پاسخ داد. در دم فروبستن میتوان دم برآورد و حتی کوبندهترین پاسخها را داد. خیلی وقتها ما بعضی حرفها را میزنیم که خیلی حرفهای دیگر را نزنیم. بسیاری از سخنان پردهای است بر روی حرفهایی که گفته نمیشوند. بعضیها هم البته حرف میزنند تا دیگران اصلاً حرف نزنند! دیدهاید آدم شلوغی را که در جمعی نشسته باشد و مجال حرف زدن به کسی ندهد؟ بعضی وقتها نمیشود افرادی از این دست را ساکت کرد. نباید هم ساکتشان کرد. شاید متهم به آزادیستیزی شوی و هر رطب و یابسی را به تو نسبت دهند. اما باید مشق سکوت کرد، هم برای سلوک و پخته شدن و هم برای پرهیز از کلنجار بیهوده:
تا کنی مر غیر را حبر و سنی / خویش را بدخو و خالی میکنی
آزمودن سکوت و کنج خلوت جستن، تکرار تجربهی پیامبری است:
امر قل زین آمدش کای راستین / کم نخواهد شد، بگو، دریاست این
متصل چون شد دلت با آن عدن / هین بگو مهراس از خالی شدن
وقتی دریایی شدی مواج که جوشش و تلاطم اندیشهات، گوهرزا باشد، میتوان پیوسته سخن گفت و شیرین سخن گفت. رمز شیرین سخنی هم همین است:
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد / چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم، ز هزار می چشیدم / چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
ز پیات مراد خود را دو سه روز ترک کردم / چه مراد ماند از آن پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیات را چو شدم غلام و چاکر / به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
نه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد / که سمنبری لطیفی چو تو در برم نیامد
یاد سخنان مولوی میافتم در باب گویایی:
گر چه ناصح را بود صد داعیه / پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش میدهی / او ز پندت می کند پهلو تهی
جذب سمع است ار کسی را خوش لبی است / گرمی و جدّ معلم از صبی است
یک کس نامستع ز استیز و رد / صد کس گوینده را عاجز کند
مستمع چون تشنه و جوینده شد / واعظ ار مرده بود گوینده شد
گر نبودی گوشهای غیب گیر / وحی ناوردی ز گردون یک بشیر
از کجا این قوم و پیغام از کجا / از جمادی جان که را باشد رجا؟
گر تو پیغام زنی آری و زر / پیش تو بنهند جمله جان و سر
که فلان جا شاهدی میخواندت / عاشق آمد بر تو و میداندت
زان خبر بر تو زر افشانی کنند / و ز تلطف هر چه می دانی کنند
ور تو پیغام خدا آری چو شهد / که بیا سوی خدا ای نیک عهد
از جهان مرگ سوی برگ رو / چون بقا ممکن بود فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر / نز برای حمیت و دین و هنر
بلکه از چفسیدگی بر خان و مان / تلخشان آید شنیدن این بیان
مطلب مرتبطی یافت نشد.