ساعتی است که منتظر کسی نشستهام تا بیاید. در این فاصله به مطلبی اشاره میکنم که در قصهی غربت غربی طرح کرده بودم. چند نکته را مینویسم که البته به هیچ رو مانع از این نخواهد بود که کماکان پاسخی برای پرسش پیشین بنویسید.
اکنون که به گذشته نگاه میکنم، چنان که بارها گفتهام، در ابتدا وبلاگ تنها تفننی بود برای پر کردن اوقات فراغتم. نوشتههای نخستین این وبلاگ گواهی بر این سخن است. خیلی اوقات وسوسه شدهام که آن مطالب اولیه را یکسره پاک کنم تا بار آن ادبیات مبتذل بر شانههای وجدانم سنگینی نکند، اما هنوز میخواهم که باشند. اما، ملکوت فارسی برای خود من شاخصهای مهم داشته است و آن زبان رازآلود و رمزگونهی آن است (که حسین درخشان به درستی به آن اشاره کرده بود). وبلاگ نوشتن برای من هرگز به منزلهی عریان شدن در برابر انظار آدمیان نبوده است و امروز هم نیست هر چند گاهی اوقات از این قاعده عدول کردهام. چه بسا سخنان دارم که هرگز در این صحنه مطرح نشدهاند و هرگز هم نخواهند شد مگر به زبان رمز. دیگر اینکه اینجا میدانی بوده است برای عشقبازی با محبوبهای دیرینم در ادبیات یعنی حافظ و مولوی که روزگار درازی از عمر عزیز را در پای آنها نهادهام و مثقال ذرهای از این همنشینی پشیمان یا شرمسار نیستم. هنوز هم گاهی که احساس غربت و تنهایی میکنم و هیچ وقت نیست که این حس از من کناره بگیرد و در هر حالی ممکن است گریبانم را بچسبد، به زبانی که نگاه من و اوست، پاسخ دل خود را میدهم.
اما هنوز غم چونان ودیعهای در نهاد آدمی سر به صخرهی دلام میزند. هنوز درازدستی اندوه را از آستین کوته روزگار بر ملک گوشهگیر وجودم میبینم. روزگاری است که مجال همنشینی با حافظ و مولوی و موسیقی را از آن دست که خود میطلبم برای رعایت خاطر عزیز بانو ندارم، اما هنوز هم آتشی – که نمیرد – در اینجا زبانه میکشد. زمانی نوشته بودم که ملکوت من زمینی است. امروز هم بر سر همان سخن هستم. اینجا نام ملکوت را یدک میکشد و صد البته بیحکمت نیست. بارها گفتهام که چه تعلق خاطر عجیبی به این نام دارم. برای من جهان، جهانی تصادفی نیست. این عالم را در بطن عالمی گستردهتر و عظیمتر میدانم. جهان محسوس را در دل جهان معقول و عالم ظاهر را هم، هر چند تناقضآمیز ممکن است به نظر برسد، آبستن عالم باطن میکنم و قایل به روزی هستم که در آن اسرار هویدا میشوند که وعده دادهاند یوم تبلی السرائر را. این تلقی از عالم شاید کمی عجیب به نظر برسد مخصوصاً برای کسانی که زیر آوار و سیلاب برتری مهیب تمدن غربی کمر خم کردهاند یا مبهوت آن شدهاند. برای من خدا زنده است. خدای من نمرده است. و در همین ملکوت زمینی من باور خود را دارم و بر آن پای میفشارم چنانکه هیچگاه توقع ندارم کسی را به این روش و منش بخوانم: حلقهی پیر مغانام ز ازل در گوش است / بر همانایم که بودیم و همان خواهد بود! هنوز برای من جستوجوی معنا و تپیدن برای حکمت و حقیقت که گاهی اوقات این روزها برای من واژههایی غریب مینمایند، درد است و دغدغه که هرگز نمیخواهم در مسیر زندگی و در تنگنای واقعیتها تلخ و عبوس بشریت دلبستگی به آنها را مفت و رایگان رها کنم. همین جا اذعان میکنم که دشوار است، خیلی دشوار است که آدمی دلاش برای حقیقت، همان حقیقتی که پیامبران به آن اشاره داشتند، بتپد و بتواند در این زمانهی مردمستیز عاشقکش دوام بیاورد. جایی دیگر در همین وبلاگ گفته بودم که دارم تمرین میکنم تا آداب و اخلاق قدرت را بیاموزم! اگر سپر و حفاظ قدرت را نداشته باشی همه چیزت را میربایند، همه چیزت را: حتی عشق را! و آدمی البته در مقام اختیار و رقم زدن سعادت و شقاوت خویش در دنیا و عقبی است (اگر به این یکی باور داشته باشید). شاید چیزهایی در زندگی باشند که از اختیار آدمی خارج باشند، اما آدمی آن مایه اختیار دارد که بتواند مسیر زندگی خود را تغییر دهد. همین الآن که این را مینویسم دست و دلام از مهابت این قصهی خونافشان میلرزد. پس به شتاب از آن میگذرم.
بگذارید همین جا تمام کنم به این بیت حضرت حافظ:
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند / نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست!
پ.ن. نغمهی روز را هم عوض کردهام که حال دل را بنمایاند. تنها کسی که این آواز را با من خوب به خاطر دارد صاحب مجلسافروز است که روزهای درازی را همنشین و همنوای من بوده است.
مطلب مرتبطی یافت نشد.