سابقه نداشته است که روزی را در کلاس جان کین سپری کنم و از وسعت و عمقِ دانشِ او در زمینهای که تدریس میکند به شوق و وجد نیایم. آنچه که همواره در شخصیت و رفتارِ او برایم جذاب بوده است، این است که جان به هیچ رو انسانی یکسونگر و مطلقاندیش نیست. تأنی و درنگِ او در رأی دادن و بیپروایی او در نقادی مقولاتی که برای غربیان و ما شرقیان شاید پذیرفته شده و مسلم هستند همواره برایم دلپذیر و مایهی خرسندی است. (همین اکنون که اینها را مینوشتم، جان کین به سراغم آمد! قول داده بود که مقالهای از فروید را برایم کپی کند. ساختمان را به دنبالم گشته بود تا مرا بیابد!!). میخواهید ببینیدش؟ اینجاست:
از تقدیس کردنِ آدمیان رویگردانم. با این وجود، شاید کاری که اکنون میکنم چنین رایحهای از آن برخیزد. اما به دلایلی که خواهم گفت، رویکردِ من به جان کین چنین نیست.
بگذارید پیش از اینکه به مسایل تئوریک بپردازم، کمی بشریتر از او حرف بزنم. عکسش از خودش جوانتر به چشم میآید. باید نزدیک پنجاه و پنج سال سن داشته باشد. موهای آشفته و پریشانش را میبینید؟ کفشهایش را ولی نمیبینید! همیشه یک جفت کفش مشکی چرمی و نوک تیز به پا دارد که جلوهی جوانان به او میدهد. این آدم را من هیچ وقت اخمو و ملالآور ندیدم. طبعِ طربناکی دارد این مرد. دغدغهی پیگیر او جامعهی مدنی و دموکراسی است. بر خلافِ بسیاری از غربیان و شرقیان، آنگاه که به جوامعِ شرق میرسد همواره اذعان دارد که در این زمینه کار زیادی نشده است و مخصوصاً غربیان در تحلیل و تلقیِ خود از فرهنگ و سیاست نقش مهمِ جهان اسلام و اندیشهی مسلمین را نادیده انگاشتهاند. مرادم اسلام سنتی و کلاسیک نیست. سخنِ او حتی اسلامِ بحرانزدهی امروز را در برمیگیرد.
امروز در ضمن بحثی که دربارهی هابز، نوربرت الیاس و فروید داشتیم، موضوعی مطرح شد که به نقش ادیان در گسترش خشونت میپرداخت. سئوالی را مطرح کردم با این مضمون که ادیان وقتی که به قدرت نزدیک میشوند و بر مسندِ شهریاری تکیه میزنند، به طور طبیعی متوسل به خشونت میشوند و خونریزی فرعی بر ماهیتِ آنان میشود. من در به کار بردن تعبیر «طبیعی» قصدی نداشتم و شاید این تعبیر تنها لغزش زبانی بود، اما به محض اینکه این کلمه را به کار بردم، ناگهان جان به میان سخنم پرید و عذرخواهیکنان گفت که به چه حقی این صفت طبیعی را بر ادیان، بر آدمیان وضع میکنی؟ جان کین جداً منتقد تئوریهای هابز در لوایتان است. او باور ندارد که غضب و شهوت و حرص و قدرتطلبی ذاتاً در نهادِ آدمیان است. این رفتار طبیعی آدمیان و ایضاً ادیان نیست که قدرتطلب باشند و منفعتجو. هشدار جدیِ او این بود که این تلقی را باید به کناری نهاد. ما خیلی اوقات این را مفروض میگیریم که آدمی به طور طبیعی منفعتجوست و به شرایطی که این وضعیت را پدید میآورند توجهی نداریم. او هشدار مشابهی را در مورد ادیان میدهد. ادیان چه اسلام باشند، چه مسیحیت، چه یهودیت، در ذاتِ خود خونریز نیستند و نمیتوانند چنین باشند. این آدمیان و عاملان به آنها هستند که در شرایط ویژهای دین را مفرّ و گریزگاه کژمداری و درشتخویی خود میسازند و اتفاقاً با گوهرِ دیانت بیگانهاند که چنین میکنند.
نمیخواهم بحث را خیلی سادهانگارانه مختومه کنم. جوانب تئورتیک این مدعا بسیارند. یقین دارم که شاید هم اکنون برخی از دوستان مرا متهم کنند که سخنان جان کین را دارم قلب میکنم. اما، مجالی داشته باشم، خلاصهای از یکی از مقالاتِ آتی خود را با استناد به سخنانِ جان کین و منابع و اشاراتِ موجود در مدعیات هابز، مورگنتاو، نوربرت الیاس، هانا آرنت، زیگموند فروید و جیمز گیلیگان (از به کار بردن اسامی دهن پرکن پیشاپیش عذر میخواهم!!) خواهم آورد.
خیلی خلاصه بگویم که نوع داوریهایی که دربارهی ادیان، مخصوصاً اسلام میبینم، که در مطالبِ پیشین و مخصوصاً یادداشتی که برای حسین درخشان در مورد حقوق بشر نگاشته بودم آوردهام، بیش از آنکه متکی بر تحلیلی علمی و نقدی آکادمیک باشد، مبتنی بر نگرشی احساسی و عاطفی به کلِ مقولهی ادیان است. کاتب کتابچه در ذیلِ نوشتهای که برای درخشان نوشته بودم، حتی مرا متهم ساخته بود به اینکه حقِ اظهار نظر را از او سلب میکنم و در همان جا یا جای دیگر مظنون یا متهم به قلب و تحریف سخنان جان کین بودم. باری من هنوز بر همان موضعِ پیشینم و اتفاقاً یافتههای روزانهی من بر همان مدعیات صحه میگذارند و مرا به بسط دادنِ همان نظر ترغیب میکنند.
و اما بعد. مطلبِ دیگر که میخواستم در ذیل همین نکته بیاوریم، موضوعی بود که در خلال بحث در مورد اندیشهی رئالیسم در تئوری سیاسی پیش آمد. (مزید توضیح بگویم که بنا به همان سخنانِ پیشین، جان کین از همین تعبیر رئالیسم هم دلِ خوشی ندارد. به عقیدهی او این قلب کردن جامعه است که مدعی شویم واقعیت وجودیِ آدمی این است! نگاه کنید به مدعای نوربرت الیاس و فروید در باب اینکه آدمی دارای طبیعت و فطرتِ خداداده و ثابتی نیست که واجدِ این رذایل و پلیدیها باشد.) باری، به آرای عارفان و صوفیان مسلمان میاندیشیدم و قرابتی که سخنانِ آنها در عرصهی سیاست و قدرت به مغزِ تئوریهای ماکیاولی، مورگنتاو و هابز دارد. به همین تعبیر مولوی نگاه کنید:
اژدها را دار در برفِ فراق / هین مکش او را به خورشید عراق
نفس اژدرهاست، او کی مرده است؟ / از غمِ بیآلتی افسرده است
نفس فرعونی است هان سیرش مکن / تا نیارد یاد از آن کفر کهن
در نگاه مولوی و سلفِ او غزالی، قدرت فساد آور است و آدمی قویاً مستعد درافتادن به گردابِ شهوتِ قدرت و خشونت و خونریزی. پس به اعتقاد اینها عموم مردم، به جز خواص و نوادری که توانایی مهار کردنِ نفسِ خود را دارند، باید از نزدیک شدن به حوزهی قدرت و سیاست پرهیز کنند. این سخن، خلاصهی مدعای هابز از نگاهی دیگر است. هابز هم همین سخن را دربارهی نفس آدمی دارد، درست بر خلاف فروید که برای آدمی شخصیت و نفسی ثابت و شکل گرفته قایل نیست. باید البته یادآور شد که فروید در تئوری سیاسی آراءش بسیار سست است و محل تکیه ندارد. اما در روانکاوی نفسِ آدمی، با تکیه بر این مدعیات، بر خلاف نوبرت الیاس، کسی است که به آدمیان بسیار بدبین است.
خلاصه میکنم که با مقدماتِ فوق، درآمدن عارفان و صوفیان به عرصهی سیاست، نظریاتی را میپروراند که منجر به شکل گرفتن و متبلور شدن یک تئوری رئالیستی از سنخِ اندیشههای هابز در لوایتان [Leviathan] میشود. در نکاتی که شتابزده امروز نوشتم، جای تأمل بیشتری هست و تلاش خواهم کردم مراجعِ سخنانم را یا در وب و یا در آثار چاپ شده، در همین جا به دست دهم، تا جای گله و شکایتی برای دوستان نماند. صد البته مشتاق شنیدن نظراتِ حتی خصمانه، غضبناک و عتابآلود دوستان هستم! سخنِ دشمنان را هم که دیری است شنیدهایم و میشنویم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.