این سه موضوع

به گمان من زبان، شراب و زن هر سه یک وجه مشترک دارند. باید با هر سه عشقبازی کرد. نمی‌توان با آنها به خشونت و درشتی برخورد کرد. زبان را باید ورزید و ورز داد. شراب را باید به تدریج و تأنی نوشید و گرنه حرام می‌شود. و زن هم موضوع برتر عشق است و این هر سه فرسنگ‌ها با خشونت فاصله دارد. استفاده‌ی خشن از اینها یا عدم التفات و عنایت به گوهرِ اینها مایه‌ی ناسازگاری‌های بی‌شماری است. البته زمانه‌ی ما زمانه‌ی ناهماهنگی‌ها و درشتخویی‌هاست. مرا اگر چه سر در کمندِ مهری است و لاجرم تخته‌بند همین زمینی بودنم، این باور داعیه‌بخش فمینیسم نیست که کماکان شدیداً بدان مظنونم. اگر چه (با عرض معذرت بیکران از نازنینان و ماه‌منیرِ عزیز) شاید چندان سرِ سازگاری با طایفه‌ی نسوان نداشته باشم. شاید آن زنی را که من موضوع عشق می‌خوانم (از جنس زمینی‌اش حتی و در زمینی‌ترین کسوت‌اش) زنی باشد آرمانی یا خیالین. باری این سودا اگر هم خیالی باشد، خیالی است لطیف:
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد / خوش است خاطرم از فکرِ این خیال دقیق
با این همه شاید عالمِ پر بلای ما چندان هم سیاه و زندان‌گونه نباشد. شاید هم خضر فرخ‌پئی در میانِ این ظلمات جایی مترصد دستگیری پیادگانِ خسته‌حالی چون ماست. آری، می‌شود:
دلبر که جان فرسود از او، کارِ دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند
اما با این همه ناله و فریاد که هست، و صد البته نوازش‌ها هم که هست، حکایت رنجِ هستی برپاست. این گله‌گزاری‌های من حاشا که شکایت از حضرت دوست باشد. مبادا هرگز! ولی هر چه کنیم این جهان، جهانی پر بلاست که اگر نگاهِ دوست در آن نباشد به پشیزی نمی‌ارزد:
از تو جهان پر بلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطفِ تو صورتِ آن جهانِ من
اما:
دیده را فایده آن است که دلبر بیند / ور نبیند، چه بود فایده بینایی را؟

بایگانی