این یادداشت ربط مستقیمی به غرب ندارد. اما میتوان از آن به مثابهی شاخصی برای نقب زدن به گذشته استفاده کرد.
تاریخ قوم ایران، همان تاریخ دراز چندین هزارساله، چه نقشی در شناخت امروزی ما ایرانیها از خودمان ایفا میکند؟ و این شناخت ما را در چه مقامی در برخورد با دیگران قرار میدهد؟ اسلام در این میانه چه نقشی ایفا میکند؟
فهم ما ایرانیها از گذشتهی تاریخیمان عمدتاً ضعیف و ناقص است. عدهای از ما هم از گذشتهی خویش مدینهی فاضله میسازیم، هم از حال خود و هم از آیندهی خود. به تاریخ برگردیم: در دورهی مادها، هخامنشیها، اشکانیان و ساسانیان، برخورد قوم پارسی با غرب چگونه بود؟ در برابر مادها، آشوریها، در برابر هخامنشیها، یونانیها، در دورهی اشکانیان و ساسانیان رم و بیزانس نیروی غربی رقیب پارسیها بودند. اعراب اما توانستند ساسانیان را شکست دهند و ایران از آن تاریخ به بعد میشود ایران اسلامی، نه ایران غربی. این کشمکش تاریخی چیز تازهای نیست.
هخامنشیها، بر خلاف تصور متعارف، چندان متدین به دین خاصی نبودند و نظام کشورداری آنها بیشتر مبتنی بر رواداری و تسامح در برابر همهی ادیان بود بدون اینکه حتی به دین زرتشت اعتقاد صریحی نشان بدهند. دین زرتشت عملاً در دورهی ساسانیان تبدیل به دین رسمی حکومت شد و هماین روحانیان و موبدان زرتشتی بودند (دقت کنید: نمیگویم «دین زرتشت»؛ بلکه روحانیان زرتشتی) که دولت را به زوال کشانیدند.
برای اینکه مبنایی دقیقتر و عالمانهتر برای بحث فراهم کنم، به سراغ برخی نوشتههای محققان متعبر رفتم. از جمله مرحوم استاد عبدالحسین زرین کوب کتابی دارد به نام «نه شرقی، نه غربی، انسانی» که در حقیقت مجموعهی مقالات است. چهار مقالهی نخست، به بحث فعلی ما سخت مربوط است. یک بند از انتهای مقالهی نخست را میآورم و متن کامل دو سه مقالهی نخست کتاب را هم به صورت پیدیاف میآورم:
«در تاریخ ساسانیان شاید آنچه نظر مورخ را جلب میکند، بیشتر نقش اشرافی حکومت است. در این دوره، قدرت به نحو بارزی به طبقات اشرافی مربوط میشود و اتحاد بین دین و دولت که بر خلاف شیوهی عهد اشکانیان شعار حکومت ساسانی واقع میگردد از جامعهی ایرانی نوعی اجتماع طبقاتی میسازد – با فاصلهی بسیار بین طبقات. با این همه،انحراف و فساد طبقات نجبا و روحانیان بود که سرانجام مایهی انحطاط و سقوط ایران باستانی در برابر هجوم عرب شد.
این سقوط و انهدام امپراطوری ساسانی در برابر عرب مسألهیی است که مورخ آن را فقط با توجه به ضعف و انحطاط عناصری که موجد امپراطوری بود میتواند توجیه کند – و این خود امریست عبرتآموز.» (صص. ۹-۱۰، «از گذشتهی باستانی ایران چه میتوان آموخت؟»).
(متن کامل چهار مقالهی نخست کتاب)
لازم است بگویم چرا این بند را نقل کردم؟ اگر ساسانیان در برابر اعراب شکست خوردند، دلیل عمدهاش به ستوه آمدن مردم از دولتی شدن دین زرتشت بود، نه لزوماً قوهی قاهرهی اعراب. وقتی فرهنگی، دینی، حکومتی، به هر دلیل به ضعف کشیده میشود، طبیعی است که رعایا به دنبال جایگزین بهتری بگردند. فرض کنیم، به جای اینکه اعراب به ایران حمله میکردند، بیزانسیها قدرتاش را داشتند و به ایران حمله کرده بودند و مثلاً مسیحیت برای ایرانیهای زرتشتی جایگزین بهتری میشد. آن وقت ایرانیهای امروز مسیحی نبودند؟
برای اینکه فهمی درست از آنچه که امروز هستیم داشته باشیم و از گذشته بت نسازیم، سزاوار است تاریخ باستانی را هم خوب بشناسیم. گذشتهی ایران، گذشتهی انسانها بوده است، نه گذشتهی قدیسها و قهرمانان. ما ایرانیها عمدتاً در تاریخ خود به دنبال قهرمان میگردیم: از کوروش و داریوش شروع کنید، تا انوشیروان عادل (این همان انوشیروان خونریز نبود؟) و رستم و سهراب و سیاوش. به اسلام که میرسیم در پی بابک، ابومسلم، یعقوب لیث میگردیم. به روزگاران اخیرتر که میرسیم برای ما امیرکبیر و مصدق اسطوره میشوند. روزگار معاصر هم که خود سخت شناخته شده است!
مدتی پیش مشغول ترجمهی متنی بودم دربارهی کریستف کلمب. بخشهایی از آن را نقل میکنم:
«او خطاها و نقایص خود را داشت، اما اینها عمدتاً نقصهای همان صفاتی بودند که او را بزرگ میکردند – ارادهی تزلزلناپذیر او، باور و ایمان عمیق او به خدا، و به مأموریتاش به عنوان حامل مسیحیت به سرزمینهای آن سوی دریاها، اصرار لجوجانهی او علیرغم سهلانگاری، فقر و یأس. اما هیچ نقصی، هیچ نقطهی تاریکی در برجستهترین و اساسیترین ویژگی و صفتِ او – یعنی دریانوردیاش – نبود.»
«بسیاری از مردم در مدرسهی ابتداییشان آموختهاند (و هر اندازه هم که تحصیلشان ادامه یافته باشد، این روایت هرگز برایشان نقض نشده است) که کلمب یکی از بزرگترین قهرمانان تاریخ جهان بوده است که باید او را به خاطر جاهطلبیهای خیالانگیز و شهامتاش ستود. قبول دارم که او دریانوردی جسور بود، اما این را هم متذکر میشود که (بر اساس یادداشتهای روزانهی خود او و گزارشهای شاهدان عینی بسیاری) او در برخورد با سرخپوستان نرمخوی آراواک که ورود او را به این نیمکره خوشامد گفتند، بسیار پرخاشگر و بیرحم بود. او آنها را به بردگی گرفت، شکنجه داد و به قتل رسانید و همهی اینها را در جستوجوی ثروت انجام داد. او نمونهای از بدترین ارزشهای تمدن غربی است: حرص و طمع، خشونت، استثمار، نژادپرستی، کشورگشایی، نفاق و دورویی؛ و در عین حال مدعی بود که مسیحی معتقد و مؤمنی نیز هست.»
«تأکید بر قهرمانی کلمب و جانشینانِِ او به عنوان دریانوردان و کاشفان، و تأکیدزدایی از نسلکشی آنها، یک ضرورت فنی نیست بلکه انتخابی ایدئولوژیک است. این کار – ناخواسته – موجه کردن کارهایی است که او انجام داده است.»
(به نقل از: ه. زِن، تاریخ مردم ایالات متحدهی آمریکا، نیویورک، ۱۹۹۵)
در تاریخ و فرهنگ ما از این کریستف کلمبها چند نفر هستند؟ شناخت تاریخی ما از خود چقدر است؟ تا این گره باز نشود، فهمِ ما از خودمان مغشوش و مشوش است، چه برسد به فهم ما از دیگران و غرب. خودمان را چقدر شناختهایم که میخواهیم دیگران را بشناسیم؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.