در پاسخ به واکنشهایی که به سخنان اخیر دکتر سروش در سوربن ابراز شده بود، دکتر سروش به سخنان حجه الاسلام بهمنپور مطلبی نگاشته است که متن کامل آن را (به نقل از سایت دکتر سروش) در زیر میآورم.
دو نکته را اما میافزایم. نخست اینکه چنانکه خواهید خواند، و من هم با دکتر سروش همرأی هستم، نادیده انگاشتن لغزشهای عظیم فکری و عملی سیاسیون و بهانه جستن بر سروش اینجا دور از انصاف است. البته که من مطلقاً رویکردم به سخنان سروش از جنس سخنان بهمنپور نیست. در متن نامهی دکتر سروش، جدای از نکات بر حق و به جایی که در آن آمده است، من هنوز باور دارم که بار عاطفی و احساسی این نوشته بسیار زیاد است (این ایرادی است که بر نوشتهی من هم شاید وارد است). همچنین چنان که در نوشتهی پیشینام متذکر شدم، نقد سروش بسیاری از جوانب سیاست حکومتی ایران را به صراحت به نقد گرفته است و نباید در نقد سخنان او از این نکته غفلت ورزید. باید نشست و این مقولات را به دقت نقد کرد. در باب عصمت و امامت، مدتی پیش با دکتر سروش خود گفتوگو کردهام و هنوز اگر و امای زیادی در برداشتهای سروش دارم. کاش فضایی آرامتر مهیا شود تا بدون برچسب زدنهای سیاسی و متهم نمودنهای فقیهانه بتوان نقد و جرح صریح یک عقیده کرد.
متن کامل نامه را از آن رو در اینجا میآورم که اصل آن در سایت دکتر سروش فونت مناسبی ندارد و حداقل برای من یکی چشمنواز نیست. اینک متن کامل نامهی سروش:
بر من همه عیـبها بگـفتـید
یا قـوم الی متی و حتـّام
ما خود زدهایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام
جناب آقای حجّه الاسلام بهمنپور
نقد مشفقانه و غیرتورزی دیندارانهتان را ارج مینهم و نکتههای زیر را بر سبیل توضیح برای شما و آیندگان برنوشتهتان میافزایم و امیدوارم که پایگاه «بازتاب»، از بازتاب دادن به آن سرباز نتابد.
یکم. گمان نمیکردم سخنان من خندهآور یا گریهآور باشد. بهتر بود آن را تأملانگیز میخواندید.
آیا بهتر نبود که برای نقد آن سخنان به شنیدن سخنرانی نود دقیقهیی من در سوربون ـ پاریس ـ میپرداختید. و به آن خلاصه ناقص که دانشجویان فراهمآوردهاند بسنده نمیکردید، تا سودبخشی و نیرومندی نقدتان افزونتر شود و از خطاهای محتمل پیراسته گردد؟
دوّم. لُبّ کلام من در باب دموکراسی و اسلام (که گزیده نارسای دانشجویان آن را بهخوبی منعکس نمیکند) این بود که تمدن اسلامی تمدنی فقهمحور است و از فقه سالاری تا دموکراسی که قلبش قانون سالاری (نوموکراسی) است، فاصله چندانی نیست. مسلمانان به رعایت قانون و مقررات در حیات فردی و جمعی خود خوی گرفتهاند و لذا با قانونسالاری ناآشنا نیستند. نارسایی نظام فقهی البته در این است که تکلیفاندیش است نه حقاندیش. و لذا داروی شفا بخش حق را باید به این اندام نیم مرده تکلیفاندیش، تزریق کرد تا تندرستی و چالاکی دموکراتیک پیدا کند و جامه عدالت امروزین (که بر مدار حقوق بشر میگردد) بر قامتش راست آید و توازنی مطبوع و مطلوب میان حق و تکلیف برقرار کند. و این بسی فاصله دارد با آرمان خیالاندیشانه کسانی که خواهان استخراج دموکراسی از متن تعلیمات اسلامیاند.
سوّم. نوشتهاید که «لاجرم میخواهید با این استدلال بگویید که ملت ایران برای استقرار دموکراسی یا هرچیزی نظیر آن باید دست از تشیع بردارد». قریباً خواهم گفت که من چه میخواهم بگویم اما ای کاش شما شعلهای از آتش غیرت دینی خود را درخرقه متکلم رسمی حکومت ایران، محمدتقی مصباح یزدی، میزدید که پانزده سال است به صد زبان و صدبرهان میکوشد تا اثبات کند که دموکراسی و اسلام در تضادند و به او میگفتید که «شما میگوئید ملت ایران برای استقرار دموکراسی باید دست از اسلام بردارند». و آنگاه بر او بانگ میزدید که «نمیدانم بر سخنان شما بخندیم یا بگرییم و شما میخواهید به مردم ایران خدمت کنید یا خیانت؟». آقای مصباح که تشیع را عین اسلام حقیقی و حقیقت اسلام میداند، مگر مفاد صریح سخنانش این نیست که تشیع و دموکراسی ناسازگارند و به قول شما «ریشهایترین اعتقاد شیعیان غیر قابل جمع با مردم سالاری» است؟ و مگر تشیع چیزی غیر از تئوری نبوت و امامت و مهدویت است؟ و مگر تضاد اسلام (بخوانید تشیع) با دموکراسی، منطقاً مدلولش این نیست که نبوت و امامت و مهدویت با دموکراسی ناسازگارند و پیامبر و علی و مهدی مخالف دموکراسیاند؟
باری من و مصباح یزدی ظاهراً هم داستانیم که اسلام و تشیع موجود با دموکراسی ناسازگارند. وی میگوید برای دموکراتیک شدن دست از اسلام بردارید یا مسلمان بمانید و با دموکراسی وداع کنید، اما من میگویم لازمه اخذ دموکراسی ترک مسلمانی نیست، شما در کدام جبههاید؟
چهارم. من در باب امامت و ولایت چیزی بیش از آنچه قبلاً در «بسط تجربه نبوی» و در «مسأله خاتمیت» آوردهام، نگفتهام. شایسته است آن را دوباره بخوانید. خاتمیت، چنانکه من در مییابم، مقتضایش این است که پس از پیامبر سخن هیچ کس در رتبه سخن وی نمینشیند و حجیّت گفتار او را ندارد. حال سخن در این است که امامت را شرط کمال دین شمردن و امامان را برخوردار از وحی باطنی و معصوم و مفترضالطاعه دانستن (چنان که شیعیان میدانند) چگونه باید فهمیده شود که با خاتمیت ناسازگار نیفتد و سخنشان در رتبه سخن پیامبر ننشیند و حجیت گفتار او را پیدا نکند؟ آنان را شارح و مبیّن معصوم قرآن و کلام پیامبر دانستن نیز گرهی از کار فروبسته این سؤال نمیگشاید. آیا امامان، برای پاسخ به هر سؤالی، به کلمات پیامبر رجوع میکردند و آنها را میخواندند (در کجا؟) و میاندیشیدند و آنگاه جواب میگفتند یا جوابها (چنانکه شیعیان میگویند) نزدشان حاضر بود و نیازی به اجتهاد و إعمال رویـّت و پژوهش و تحلیل نداشتند. و لذا سخنی که میگفتند بیچون و چرا وبی احتمال خطا و بر اثر الهام الهی، عین کلام پیامبر بود و جای اعتراض نداشت؟ اگر این دوّمی باشد، فرق پیامبر و امام در چیست؟ و آیا در این صورت، جز مفهومی ناقص و رقیق از خاتمیت چیزی بر جای خواهد ماند؟ شما طوری از نقش شارح بودن امامان شیعه سخن میگوئید که گویی «مجتهد معصوم»اند اما مگر مجتهد معصوم خود مفهومی تناقصآلود نیست؟ باری جواب این سؤالات هر چه باشد، آیا امامان را در رتبه پیامبر ندانستن و بنیان خاتمیت را استوار کردن و «سنگ خاتمیت را بر سینه زدن» (به قول شما) جفا بر اسلام و کاستن از منزلت ولایت است؟
گفتهاید که من ولایتی را که برای ملاّی رومی قائلم از امامان شیعه دریغ میکنم. دریغا که این جا (و هیچ جا) مقام طرح عقاید شخصی نیست، اما ناچار میگویم که من شیعه غالی نیستم و نه در مورد ملاّی روم و نه هیچ کس دیگر (پس از پیامبر(ص)) قائل به نبوت و شؤون و لوازم آن نیستم. از این که بگذریم، هر درجهای از درجات قرب الهی را برای آدمیان ممکن و میسور میدانم و از دوام ولایت معنوی و «بسط تجربه نبوی» جز این مراد ندارم.
روایتی از امامان شیعه رسیده است که: «در مورد ما هر چه میخواهید بگوئید، فقط ما را به مرتبه الوهیت نرسانید» (نزّلوانا عن الرّبوبیّه و قولوا فینا ما شئتم). شما عالم علمالحدیث هستید و از اصالت این روایت با خبرترید. در این روایت چنانکه میبینید فقط اجتناب از ربوبیّت خواسته شده است و از نبوت سخن نرفته است. اگر غلط نکنم این روایت با آنکه ظاهری ضد غلّو دارد، باید پرداخته غالیان شیعه باشد. دقیقتر آن است که آنان را نه
مطلب مرتبطی یافت نشد.