در یادداشت قبلی گفته بودم که عشق، گریزگاهی است برای رهایی از خود. این قدح عشق نیست، شاید مدح آن هم نباشد. سوء تفاهمی پیش نیاید: آری عشق اسطرلاب اسرار خداست. در این بحثی نیست. برای من که با تعالیم عارفان زندگی کردهام، قطعاً جایگاه بلندی دارد. اما عشق را که همواره نباید از بالا نگریست. وقتی بخواهیم آسمانی و لاهوتیاش ببینیم البته حرف برای گفتن زیاد است و آخر الأمر بر میگردیم به آموزههای عارفان. اما تجربهی عشق برای کسی که عمرش را پای مباحث تئوریک و صوفیانه نگذاشته است، چگونه تجلی پیدا میکند؟ برای یک آدم عادی عشق چیست؟
مدتها پیش از نسبت عشق و اختیار نوشته بودم. عشق را ترک و سلب اختیار میدانند، حداقل این چیزی است که عارفان ما به ما آموختهاند. اما عشق، از معرفت بر میخیزد. تا دانشی نداشته باشی، عشق دیرپا و عمیقی پدید نمیآید: این محبت هم نتیجهی دانش است / کی گزافه بر چنین تختی نشست؟ عشق تنها بیقراری و ناآرامی نیست. عشق همین بیتابیهای محض نیست. چیزی فراتر و بالاتر از اینها هست. وقتی عشق در وجود آدمی تصرف نکند و او را عوض نکند، اصلاً عشقی در وجودش رخنه نکرده است؛ هر چه بوده تظاهر بوده است و بس. آری، کار عشق بر هم زدن توازن است. اما چه توازنی؟ اگر عشق را بسیار متعالی و آسمانی بدانیم، همان عشق به ما میگوید که باید یکسره عشقی پاکبازانه داشته باشیم. همان عشق به ما خواهد گفت «که محب صادق آن است که پاکباز باشد». همین عشق ممکن است چندان آسمانی و شاید افلاطونی شود که دیگر دست تن بدان نرسد. این نگاه به عشق، که آن را تنها برای خدا ببیند، البته توازن را بر هم میزند و میگوید که عشق به خاک و خاکیان نمیپاید و باید از آن دل برید. اما وقتی میگویم توازن، مقصودم این است که عشق زمینی هم در کنار عشق آسمانی جایی نیکو دارد. من از عشق در کنار سلوک حرف زده بودم و باور دارم که عشق مرکب تیزپایی است برای سلوک، خواه از جنس آسمانیاش باشد یا از نوع زمینیاش.
پیچیدگی ماجرا در این است که آدمی وقتی به ابعاد وجودیاش توجه کند و به قول اقبال در پی ادراک مقام خودی باشد، بیخودی در تقابل با آن خواهد نشست. فکر میکنم اقبال لاهوری به رساترین وجهی چیزی را که میخواهم بگویم بیان کرده است. جاوید نامه، اسرار خودی و رموز بیخودی او، تصویری کامل از آنچه منظور من است به دست میدهد. اما عشق چنان که میتواند آدمی را با خود آشنا کند، وقتی بیتعلیم معلمی وجود آدمی را در دست بگیرد، چه بسا او را گمراه هم بکند: ظلمات است بترس از خطر گمراهی! راه عشق هم، مانند راه سلوک و تهذیب نفس زاهدانه، دشواریها و فراز و نشیبهایی دارد که «بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود»! تمام حرف من بر سر معرفت نفس است و شناختن خویشتن دشوار است. نه تنها عشق، که حتی زهد و عبادت هم بدون تعلیم، بدون ارشاد و دستگیری راهنمایی آگاه، آن نتیجهای را که باید بدهد نخواهد بخشید. این چیزی است که من آزمودهام. شاید ریشههای تعلیمیگرایی من کهنتر از اینها باشد، اما اگر به تعالیم همان عارفانی که میراث بزرگی از درسهای عاشقانه برای ما باقی گذاشتهاند نگاه کنیم، میبینیم که بدون مراقبت و رعایت بعضی چیزها نمیتوان چندان که باید از عشق بهرهمند شد. بالاخره ما میخواهیم از عشق سودی ببریم و جانی فربه کنیم. نمیخواهیم به این اکتفا کنیم که آری ما هم عشق را چشیدهایم! مگر قرار است با آن ژست بگیریم؟ عشق شیرین است و روحنواز، اما دشوار است و طاقتسوز. آه سحر میخواهد و نالهی شب. نمیتوان تنآسایی کرد و غفلت و باز هم توقع رسیدن به گوهری ارزشمند را داشت. میتوان بیشمار نکته و حکمت و بیت نوشت که هر حرفاش اشاراتی و هدایتی داشته باشد. کافی است یک بار مثنوی را تورق کنیم، یا منطقالطیر را، یا تذکره الاولیا را و یا اسرار التوحید را.
خلاصهی چیزی که من میفهمم این است: عشق، و معرفت نفس و تزکیهی اخلاق و تهذیب باطن، تجربه میخواهد و تعلیم و تکرار و ارشاد. هم مجاهدت زاهدانه داریم و هم جهاد عاشقانه. مردم فکر کردهاند همین که گفتند ایمان آوردهایم رهاشان خواهیم کرد و فتنه و امتحانی نخواهند داشت؟ (آیهی قرآن است). عشق هم فتنه و امتحان دارد. برای امتحان باید درس آموخت و تجربه کرد. عشق شاگردی میخواهد:
عشقت کند هر آنچه بباید، تو صبر کن / شاگرد باش، عشق تو را خود بس اوستاد
مطلب مرتبطی یافت نشد.