اما نویسندهی ما در یادداشتاش از هیچ متلکپرانی و مغالطهای فروگذار نکرده است. همین ابتدا بگذاریم تکلیف یک چیز را روشن کنم ـ و البته تکلیف این یک چیز برای آنها که پیش چشمشان شیشهی کبودی نیست، از همان ابتدا روشن بود که اولین یادداشتِ من دربارهی ماجراهای زمانه – همان یادداشت ماهی و جوی و خُرد و سایر قضایا – یادداشتی بود «کاملاً عاطفی و احساسی» و پاک خالی از هر نوع استدلال و تأملی. نه آن یادداشت این دعوی را داشت و نه یادداشتهای بعدی که به سویههای دقیقتر و سنجیدنیتر زمانه میپرداخت دربارهی آن یادداشت مدعی چنین صفتی شده بود. ایشان از ابتدا تا انتهای نوشتهاش مانند اطفالی که بازیچهای یافته و ذوقزده مرتب آن را کوک میکنند، ورد گرفته است که آن یادداشت چنین بود و چنان بود! خوب برادر من! معلوم است آن یادداشت عاطفی بوده. معلوم است واکنش کسی است که با مهدی جامی دوست بوده است. معلوم است که اولین واکنش کسی است که تعلق خاطر عاطفی به او داشته است. این چه توقعی است که کسی تعلق خاطر عاطفی به کسی نداشته باشد؟ این چه توقعی بوده که در چنان هنگامهای من یا بیتفاوت باشم یا خدای ناکرده نیشی هم به مهدی جامی فرو کنم؟ عقل هم چیزی خوبی است به خدا! و این تعلق خاطر عاطفی – مثبت یا منفی، سلبی یا ایجابی – در همه هست از جمله در همین حضرت مانی ب. آشکارترین نمودش هم در مانی ب، خودِ اوست. رندِ ظریفی پای یکی از مطالب (+) حضرتشان یادداشتی نوشته بود و همین را متذکر شده بود که ایشان زبانی تند و تیز دارد و «نه گل از دستِ غماش رست و نه بلبل در باغ» ولی وقتی این تیغ به خودش میرسد ناگهان ناکار میشود. زباناش در بریدن و دریدن دیگران تیز است و گزنده ولی به خودش که میرسد کُند میشود و مهربان! نه، قرار نیست کسی بیاید در وبلاگاش مذمت خودش را بگوید. اما میتوان انصاف داشت و دید که هر آدمی کجا نشسته است و میشود بیهوده زبان بر این و آنی که کاری به من و شما ندارند دراز نکرد.
ببینید ایشان چه مینویسد: «آیا یک پیوند «باطنی» بین اعضای «حلقه» است؟ و ما با یک نوع «فرقهی باطنیه» در عالم وب سروکار داریم؟ جواب به این سؤال به تحقیق بیشتر نیازمند است٬ اما هنگام روبرو شدن با انتقاد بین مدیر «حلقهی ملکوت» و «مدیر (اسبق) رادیوزمانه» رشتهای هست که برای شناسایی آن لازم نیست عالم به علوم غیبیه بود.» جل الخالق از این همه خیالبافی! (تازه دنبال «تحقیق بیشتر» هم میخواهد برود! خدا به خیر کند!) آخر آدم حسابی! کدام پیوند؟ کدام باطنی؟ این چه پیوند و چه باطنی بودنی است که میان منِ داریوش محمدپور، مهدی جامی، داریوش آشوری، یداله رؤیایی، پرویز جاهد، یاسر میردامادی، عباس معروفی و بقیهی آدمهای ملکوت این اندازه تفاوت هست؟ و این همه اختلاف نظر بنیادین دربارهی مسایل جدی فکری! نویسنده توضیح واضحات میدهد. طبیعی است در میان کسانی که در ملکوت مواضع فکری دارند، میان من و مهدی جامی قرابت فکری بیشتر هست. این اظهر من الشمس است. چه نیازی به علوم غیبیه! ایشان جوری حرف میزند که انگار کشف عجیب و غریبی رخ داده است! اما ایشان یا ندیده است یا خودش را به ندیدن میزند که چقدر من و مهدی جامی بر سر مسایل فکری چه زمانی که مدیر زمانه بوده است و چه زمانی که نبوده، اختلاف نظر داشتهایم و حتی با هم دعوا کردهایم. نکند ایشان توقع داشته وقتی من با جامی اختلاف نظر دارم، دامن سخن را به تهتک و ناجوانمردی بیالایم تا در نظر حضرتشان دیگر «متملق و چاپلوس» نباشم! عجبا از این خردورزی!
نویسنده مینویسد: «من در انتخاب کلمه دقت میکنم چون کلمات را نه بر اساس طنین بلکه بر اساس معنی مشخصی که مایل به بیان آن هستم انتخاب میکنم.» خوب است فهمیدیم دقت در انتخاب کلمات چطور است. چند نمونه از نوشتهی خود ایشان را بخوانید و ارتباطها را پیدا کنید: «با خودم گفتم سازندهی این حلقه در وقت نامگذاری مانند دخترپسرهای شانزدهسالهی وبلاگنویس که اسامی قشنگ برای وبلاگ خود پیدا میکنند٬ واژهی قشنگ «ملکوت» را انتخاب کرده است.» (تأکید از من است). و «داریوش ملکوت که گاه در پی اصلاح نفس مردم است و گاه اصلاح جامعه٬ رادیوزمانه را به جویی باریک و جامی را به ماهی بزرگ تشبیه کرده بود» . اصلاح نفس مردم»؟ «اصلاح جامعه»؟ ایشان یا وبلاگ مرا نمیخواند یا وبلاگ مرا درست نمیخواند؛ حکایت آن لطیفهی مشهور است که فلانی یا شمردن بلد نیستی یا… این چه جور فهم نوشتهی کسی است که بارها در وبلاگاش نوشته خیلی از این نوشتهها خطاب به خودِ نویسنده است؟ مردم؟ «نفسِ مردم»؟ جامعه؟ کسی اگر نداند معنی «نفس مردم» چیست، شاید شاخ در بیاورد که این داریوش محمدپور گرفتار چه مالیخولیای درمانناپذیری است که در پی اصلاح «نفسِ مردم» است! پدر جان! من نفس خودم را درمان کنم خیلی هنر کردهام، نفسِ مردم پیشکش! حبذا انتخاب دقیق کلمات! عجبا از این همه نیتخوانی! (اتفاقاً همین «معنی مشخصی که مایل به بیان آن» هستند، محل توجه من است و از لا به لای یکایک کلمات ایشان فریاد میزند!)
نویسنده مینویسد: «دوباره از خاطرم رفته بود که کار روشنفکری نزد «منورالفکر» ایرانی نه ایجاد خودآگاهی نسبت به پدیدهها٬ بلکه تاباندن نور به نادانیها و ارشاد خلق است. او هنوز میخواهد از روی منبر با دیگران حرف بزند. تن صدا٬ انتخاب کلمات٬ طرز عبارتبندیها/ تصاویر مورد استفاده و همینطور رفتار او این واقعیت را گواهی میکند. فقدان لینکی که نشان دهد روی سخن او با کیست و نوشتهی او متوجه حرفهای کدام فرد مشخص است٬ سخنان او را از عرصهی بحث و جدل بین اشخاص و نظرات مشخص خارج کرده و شکل ارشاد عمومی و نصیحتالعوام به آن میدهد. روی سخن او با همه است».
«منور الفکر»؟ من مرید آنام که گفت: «احمقیام بس مبارک احمقی است / که دلام با برگ و جانام متقی است» اما «عقل اگر فحشام دهد من راضی / ز احمق و حلوای او اندر تبام»! «منور الفکر» یعنی چه؟ ایشان برای خودش طبقهبندی درست میکند، آدمها را – همان آدمهایی که به اعتراف خودش هرگز ندیده و نمیشناسد – میگذارد توی این قالبها. و آشکار است که این درکها چه درک پریدهرنگ و ضعیفی است از واقعیت. (البته در همان نوشتهای که در باب ریشخندگری نوشتم تمام توجهام به «ایجاد خودآگاهی» و «دیگرآگاهی» به پدیدهی «ریشخندگری» بود که از نگاه نویسنده دور افتاده است چون خودش را مخاطب آن دیده!) راستی کار من «تاباندن نور به نادانیها و ارشاد خلق» بوده است؟ یعنی من این کار را میکنم؟ ارشادِ خلق؟ کدام خلق؟ به چه؟ با کدام زور؟ البته ایشان حق دارد سبک گفتار و نوشتار مرا منبری بخواند. شیوهی نوشتهی من این است. باکی نیست اگر او حس میکند این شیوه منبری است. اما در نفس منبری بودن چه رذیلتی هست که داریوش باید از آن دست بکشد و از فردا از آن «توبه» کند تا دلِ حضرتشان شاد شود؟ و البته هم شگفت است هم مایهی خرسندی که نویسنده چیزهایی را که من دربارهاش مینویسم – مطالبی که عنوان «تذکره»، «تأملات» و چیزهایی از این قبیل دارد – خطاب به خود میبیند خودش را هم مخاطباش میشمارد. خشنودم از اینکه گاهی اوقات ایشان با من همذات پنداری دارد!
نویسنده اگر کمی به خودش زحمت میداد و این سوء نیتها و پیشفرضها و پیشداوریها را از ذهناش کنار میگذاشت، هرگز نمینوشت که: «کسی که آن نوشتهی «ماهی بزرگ و جوی باریک» را نگاه کند٬ بی هیچ زحمتی درمییابد که نه تنها استدلالی در آن یافت نمیشود٬ بلکه اصولا لحن کلام و عبارتبندی جملهها به خواننده این حس را نمیدهد که گوینده تمایلی به ارایه برهان داشته باشد. و ثانیا٬ یکی از کارهای مهم نقد همین زدودن آلودگیهای شاعرانه٬ عارفانه٬ خیالپردازانه٬ موهومانه و نازکخیالانه از متن است. خود همین نقد رفتار افرادی که از چنین زبانی در عرصه امور اجتماعی استفاده میکنند و آشکارکردن ویژگی اختلالزای این رفتار از وظایف اولیه نقد است. این زبان پوشانندهی واقعیت است و در چشمها خاک میپاشد. گاهی خود کنارزدن همین پردهی نازکخیالیها برای آشکارکردن واقعیت سخن کافی است.» آدم هیچ وقت شروع به ابطال و رد کردن چیزی نمیکند که خودِ نویسنده قایل به آن صفت خاص (یعنی صفت عقلانی یا انتقادی) برای آن نیست (منطقیون به این میگویند تقریر ضعیف مدعا؛ اصطلاح منطقی دقیقاش چه بود؟). آخر «من ز خود اقرار دارم، حاجت انکار نیست». پس بحثات بر سر چیست؟ آدم متن شاعرانه و خیالپردازانه را (متنی را که از همان ابتدا به این نیت نوشته شده است) اگر از شعر و خیال بزداید، دیگر نه شاعرانه میشود نه خیالپردازانه! نه احساسی است نه عاطفی!
این نکتهی آخر را هم بگویم. حسن مقطعِ این نوشته را از حسن مطلع نوشتهی ایشان میگیرم. اسم وبلاگ ایشان «۴ دیواری» است. نمیدانم چرا این اسم را برای وبلاگاش انتخاب کرده. مثل او شروع به گمانیزنی هم نمیکنم. هر چه هست برای خودش محترم است و باید محترم بماند. اما انصافاً که ۴ دیواری او چقدر وسیع است. آن قدر ۴ دیواری ایشان گسترده است که تاب و تحمل وجودِ ملکوت را «بأی نحو کان» ندارد! وبلاگ ملکوت و حلقهی ملکوت، نه مدعای بزرگی دارد، نه جهان را زیر نگیناش میداند و میخواهد و نه ۴ دیواری کسی را تنگ میکند. تو هر چه میخواهد دلِ تنگات بگو. اما بگذار ما هم هر چه دلِ تنگمان میخواهد بگوییم. پای عقل اگر برسد، میرویم توی میدانی که نه ۴ دیواری تو باشد، نه ملکوت ما! (مجازاً البته).
در نهایت امیدوارم ایشان که گاهی اوقات آدم را به فکر کردن وا میدارد و نوشتههایاش از این بابت مغتنم است، کمی هم به این ویژگیهای «اختلالزای این رفتار» دلگزا و خصومتآفرین خودش فکر کند. برادر جان! بگذار زندگیمان را بکنیم. حرفمان را بزنیم. فکر و احساس خودمان را داشته باشیم. چرا این همه درشتی و تلخی؟ چه جایی را بر همدیگر تنگ کردهایم که حتی نوشتن از مولوی و حافظ و سخن عارفانه گفتن هم در ملکوت بر تو گران میآید و نباید گفت و نوشت؟ «ای نور دیده! صلح به از جنگ و داوری»!
مرتبط: «احساساتی نشید» (خورشید خانم)
پ. ن. این تعبیر را از دوستی قرض میگیرم. این یادداشت برای «عرضهی حجت» و توضیح دادن است نه برای «اقناع» نویسندهی یادداشت. ایشان خودشان عقل دارند. تشخیص دارند. به هر چه صلاح باشد، قانع خواهند شد. وظیفهی من قانع کردن کسی نیست.
مطلب مرتبطی یافت نشد.