مهدی مرا انداخت میانهی توفان. اسبابِ خیر و رحمت شد. تا آخر نوشته که رسیدم دیگر بند نبودم یک جا. خلوتی لازم بود. این تلنگر مرا کشاند تا آن عمیقترین لایههای پنهانی که در آن زلالِ اشک نشسته است و صفای یکرنگی و اعتراف. جای سر نهادن. جای برابر دیدن خویش با او. بانو دارد ترانهای پخش میکند روی کامپیوترش. خواننده میخواند: «در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم…» بغضام میترکد. دم غروب گریبان خودم را گرفته بودم که اگر همین الساعه مُردی، چهطور جواب میدهی؟ جوابگویی را گذاشتم کنار. هزار جور فکر و غوغای دیگر به جانام ریخت. ساعتی پیش، هنوز سوگنامهی مهدی را نخوانده بودم، با خودم زمزمه میکردم که: «گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار / صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند». دقایقی بعد تا آخر یادداشت را که خواندم، مثل پر کاهی بودم پریشان و سرگشته . شده بودم خلاصهی بغض… رواناش شاد باد و آشنای دریای رحمت. این تلنگرها ما را با خودمان آشناتر میکند. مرگ را اگر از ما میگرفتند، چهطور میفهمیدیم که هستیم؟ کیمیایی است این بریدنها و انقطاعها. هم برای رفتگان. هم برای ماندگان. دیدن اینها، روح آدم را از جهان اهریمنی جدا میکند. آدمتر میشویم با شهودِ وفات. وفات، اتمام وفاست. وفات، یعنی وفای تو. یعنی وفای به عهدِ تو. جانی که در او وفا نیست، جانی تیره است و کمبها. وفاتاش قرین وفا باد. فوتی در میان نیست؛ هر چه هست وفاست.
خواننده میخواند:
آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی،هر دو جهاناش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند؟
یادِ پدرم میافتم که سخت این ابیات را دوست داشت و میخواند با خود گاه و بیگاه. از همان اندک سالهایی که با او بودم، این چیزها خوب به یادم مانده. همینهاست که امروز مرا ساخته است. فهمیدن پدران، فهمیدن وفاتشان کار سادهای نیست. سخت است. باید با خودت خیلی کار کرده باشی. سخت است.
مطلب مرتبطی یافت نشد.