نوشتهی گنجی مملو از یک تلقی و درک خاص از عقلگرایی و ایمانگرایی است (چیزی که او فیدهایسم مینامد). من نمیتوانم داوری چندانی دربارهی آراء ویتگنشتاین، کییرکهگور و پلنتینجا بکنم (شاید یاسر میردامادی بتواند نوری بر این تاریکجای بیفکند). متخصصان آراء اینها حتماً میتوانند داوری کنند که درکِ گنجی از آراء اینها دقیق است یا نادقیق. اما در یک نکته کمترین تردیدی ندارم. شناخت گنجی از جریانهای عقلگرای جهان اسلام، شناختی است سطحی و – با عرض معذرت از تمام خوانندگان و خودِ اکبر گنجی عزیز – «ژورنالیستی». و متأسفام که باید تعبیر ژورنالیستی را با بار منفی به کار ببرم. دوست داشتم ژورنالیستِ ما آگاهتر میبود و اگر به حوزهای وارد میشد، با احاطه و اشرافِ کافی به آن حوزه قدم مینهاد. در این نوشتهی گنجی به خوبی میتوان ردپای تعالیم دکتر سروش را دید (علیالخصوص آنجا که از مولوی و شیخ بهایی نقل میکند، انگار بلندگویی است در برابر دهان دکتر سروش). این فی نفسه چیز بدی نیست. اما نتیجهگیریهای گنجی از این کُلاژ ناقص از آرای یک فیلسوف مسلمانِ قرن پنجم هجری، یک متکلم-متأله بعد از حملهی مغول و دو سه متکلم، متأله و فیلسوف غربی است که محل اشکال است و آدم را در عمق و دقت نگاه ژورنالیستی گنجی به تردید میاندازد.
برای اینکه متهم به انتقاد بدون سند نشوم، بخشهایی را نقل میکنم و توضیح میدهم که چرا از دیدِ من محل اشکال هستند.
گنجی میگوید: «به گمان بسیاری از فیلسوفان، وجود خدا را نمیتوان با دلایل عقلی اثبات کرد. وقتی مبدأ و معاد با چنین معضلی روبرو است، تکلیف نبوت روشن است که کمترین ادعا در خصوص اثبات عقلی آن وجود دارد. این معضل، کسانی را واداشته است تا پروژه عقلانیت در قبول دین و التزام به آن را کنار بگذارند».
گنجی تکلیفاش با فیلسوف و متکلم روشن نیست و به سادگی اینها را خلط میکند. گنجی نخست میگوید که خیلی از فیلسوفان (و نه متکلمان) منکر اثباتپذیر بودن عقلی وجود خدا هستند (لابد چیزی به اسم «اثباتپذیر بودن خدا به دلایل غیر عقلی» معنا میدهد؛ تأکید من اینجا بر «اثباتپذیر» بودن است؛ نه در عقلی یا نقلی بودن این کار). سپس گنجی از روی بخشهای بلندی از تاریخ دین و کلامِ دینی جهش میزند و از کسانی صحبت میکند که «پروژهی عقلانیت» را در «قبول دین» و «التزام به آن» میخواهند کنار بگذارند. این «کسان» چه کسانی هستند؟ خودِ گنجی؟ آدمهایی که مثل گنجی دین و دینداری را مطالعه کرده یا به آن التزام داشتهاند؟ یا جمعیتِ خیلی زیادی از اندیشمندان مسلمان یا مسلمانزادهی جهان (یا متدین به هر دینی) در هر نقطهی از کرهی زمین؟ گنجی از معضلی که خودش فکر میکند دربارهی مبداء و معاد وجود دارد، میخواهد نتیجهگیری کند که «تکلیف نبوت روشن است»! گمان نمیکنم میان متکلمین سدههای میانه و اندیشمندان عالم اسلام (من از مسیحیان و یهودیانِ کلاسیک بیخبرم)، چنین اجماعی وجود داشته باشد که امثال فخر رازی، ابن سینا، صدر الدین قونوی، ابن عربی، نصیر الدین طوسی، شهرستانی، حمید الدین کرمانی، ابویعقوب سجستانی، ناصر خسرو و دیگر متکلمین و فیلسوفان در مسألهی مبدأ و معاد به «معضل» خورده باشند. شگفت آن است که اکبر گنجی آن چیزی را که امروز برای خودش معضل است، با فهمِ ناقص از آراء مثلاً ابن سینا، برای او هم معضل میداند!
من هیچ مشکلی ندارم با اینکه یکی بیاید بگوید مثلاً مقولات مربوط به مبدأ و معاد یا نبوت (یا مثلاً امامت و ولایت) معضل هستند و با عقل من سازگار نیستند بنا به این دلایل. ولی نمیشود این وسط پای ده نفر فیلسوف و متکلم جدید و قدیم را هم وسط کشید و چیزی را که برای من و شما معضل است برای آنها هم معضل بدانیم.
چنانکه گفتم به بخشهایی از مطلب گنجی که از متکلمین یا فیلسوفان غربی قدیم یا جدید نقل کرده است، کاری ندارم. اینها در حوزهی دانش من نیستند، هر چند میتوان عقلاً با نقل قولهای گنجی و نتیجهگیریهای او از سخنانشان در پیچید.
گنجی، چنانکه گفتم، ناگهان از روی تاریخ دین اسلام جست میزند (چه بسا با مسیحیت و یهودیت هم همین کار را میکند) و از مرتضی مطهری نقل قول میکند و میآورد که: «به نظر او نظام اعتقادات دینی (توحید، نبوت، معاد و …) «منحصراً» باید از راه استدلال به دست آیند: «اینکه در دین مقدس اسلام تقلید در اصول دین به هیچوجه جایز نیست و منحصراً از راه تحقیق و استدلال باید تحصیل شود دلیل بارزی است براینکه اسلام مسائل آسمانی را در حدود اصول دین برای عقل انسان قابل تحقیق میداند»». البته آقای مطهری در نظر خویش مختار بوده است و رأی ایشان هم محترم و معتبر. اما بدون شک در میان شیعیان و مسلمانان، ایشان تنها متفکرِ صاحبرأی نبودهاند. بسا متکلمین و فیلسوفان – از شیعه و غیر شیعه گرفته – وجود داشتهاند که رأیی متفاوت داشتهاند در باب «تقلید در اصولِ دین». برای من مهم نیست که نظرِ آن دیگران و استدلالشان در باب مجاز نبودن تقلید یا لزوم تمسک به عقل در دینداری، معقول بوده است یا نامعقول؛ موجه بوده است یا ناموجه. همینکه گنجی این تکثر و تنوع و گسترهی تاریخی را نادیده میگیرد یعنی وفادار نماندن به پژوهش و در پی یک نتیجهی خاص بودن. و البته این نتیجهی خاص خودش را در اواخر سخنان گنجی نشان میدهد.
من باور ندارم که هر مسیحیای ایمان به تثلیث را چنان بفهمد که گنجی به همین سادگی و پختهخواری به خوردِ خوانندهی زمانه داده است. امیدوارم یک نفر مسیحی یا یک نفر عالم به الهیات مسیحی، که بسی بیش از من به این الهیات مسلط باشد، چیزی بنویسند و خطاهای گنجی را نشان دهد – یا خطای مرا اصلاح کند!
گنجی میگوید: «ایمانگرایان مسلمان چرا قبول نمیکنند که خدا در حالی که در خآنهاش [کذا فی الاصل] بر روی تختی نشسته (خداوند را دیدم که بر تختی بلند و با شکوه نشسته بود، خانهی خدا از جلال او پر شده بود، اشعیاء، ۱:۵)، دیده شده است؟ نباید گمان کرد که این مدعیات پیرو چندانی ندارد، به یهودیان و مسیحیان بنگرید و ببیند که آنها هم به این مدعیات ایمان و تعبد دارند». این «ایمانگرایانِ مسلمان» چه کسانی هستند که گنجی مدام به اشاره و ایهام از آنها نام میبرد؟ این به اصطلاح ایمانگرایان ناگهان در جغرافیای جهان اسلام روییدهاند و هیچ نسبنامه و تبارشناسی شناختنیای ندارند؟ ظاهراً گنجی به عدهای مسلمان که خود را در دین عقلگرا میدانند در زمانهی ما اشاره میکند و هیچ اعتنایی به تاریخ مسلمانان ندارد. اگر داشت، قطعاً به معتزله توجه میکرد. اگر داشت قطعاً اخوان الصفاء را پیشِ چشمِ خود میداشت. اگر داشت فخر رازی برایاش وزنهای بود برای رد یا قبول. اگر داشت، آثار ابوحاتم رازی و حمید الدین کرمانی را حداقل یک بار مرور میکرد. اگر داشت، یک بار آن نوعِ خاص عقلانیت ناصر خسرو را میسنجید و لااقل نقاط قوت و ضعف آن اندیشه را به ما نشان میداد. مراد گنجی از «ایمانگرایان مسلمان» ملاصدرا نیست. مرادش ابن سینا نیست. مرادش سهروردی و مولوی هم نیست. مرادش ناصر خسرو و اخوان الصفاء هم نیست. مرادش امثال مصطفی ملکیان است؟ مرادش سروش است؟ اینها را نمیدانم. ولی بدون شک، نوشتهی گنجی از ضعف پشتوانهی تاریخی و کلامی رنج میبرد.
گنجی به درستی میگوید: «پیروان ادیان مختلف با اطمینان مطلق فقط دین خود را دین حق میدانند. طرفین جنگ با اطمینان کامل خود را پیروز جنگ معرفی میکنند. دانستن مترادف با مطمئن بودن نیست. پیروان هر دینی به آموزههای دین خود اطمینان دارند. ولی اطمینان به معنای صدق آن آموزهها نیست. ممکن است باوری صادق باشد، اما دلایل و شواهد قانع کنندهای برای توجیه آن در دست نباشد. قرینه (evidence) به معنای دلیل قوی و محکم شرط لازم دانستن است». اما اینها سخنان تازهای نیست. کشف بزرگی هم نیست. اینها را سروش گفته است. شاید مرحوم شریعتی هم گفته باشد. اینها را اخوان الصفاء بدون شک گفتهاند. اینها را عین القضات همدانی، صوفی فیلسوف مسلک هم گفته است. اما اگر دربارهی سروش و شریعتی مطمئن نباشم، دربارهی موارد بعدی مطمئنام که هیچ کدام به راه اکبر گنجی نرفتهاند. گنجی در بندهایی که پس از این بند نقل میکند، به نوعی خلاصهای از تمام آنچه نزد دکتر سروش آموخته است (یا فهمیده است) به خواننده منتقل میکند.
اینجاست که گنجی مقصودش از این نوشته را آشکار میکند (اما کماکان با همان ابهامِ پیشگفته): «مخاطب نوشتار حاضر، ایمانگرایان نیستند، مخاطب ما کسانی هستند که از عقلانیت آموزههای دینی دفاع میکنند و به دنبال عقلانی کردن باورهای دینی هستند. علامه طباطبایی در مقدمه تفسیر المیزان مینویسد، «اعتبار قرآن و کلام خدا بودن آن ( حتی وجود خدا)، به وسیله عقل برای ما ثابت شده است».» من به استدلال مرحوم طباطبایی کاری ندارم. ایشان، یا پیروانِ آموزههای ایشان، بهتر از من میتوانند از موضع خودشان دفاع کنند. موضعشان بالکل رد هم بشود، موضع گنجی ثابت نمیشود. گنجی به مصافِ کسانی رفته است که «از عقلانیتِ آموزههای دینی دفاع میکنند» و «به دنبال عقلانی کردن باورهای دینی هستند». اینها چه کسانی هستند؟ و این افراد، نظرشان چه ربطی یا چه نسبتی با آرایی که گنجی از ابن سینا یا ملاصدرا نقل کرده است دارد؟ گنجی چند بند بالاتر گریبان «ایمانگرایان مسلمان» را گرفته بود. اما اینجا دیگر با آنها هم کاری ندارد و مخاطباش این گروهِ اخیرالذکر میشود. آیا به اعتقاد اکبر گنجی معتزله، ابن سینا، فخر رازی، دستگاه دعوت فاطمیانِ مصر، نصیر الدین طوسی و ملاصدرا، در شمارِ مخاطبانِ این نوشتهاند (همین کسانی که از عقلانیت آموزههای دینی دفاع میکنند). اگر هستند، آشکار است که گنجی شناخت دقیق و عمیقی از آراء آنها ندارد. اگر نیستند، باز هم نشان میدهد که گنجی درکاش از جنبشهای خردگرا، در عالم اسلام حداقل، سطحی و شتابزده است. به صراحت میگویم که من تمام آراء کلامی اخوان الصفاء و مثلاً ناصر خسرو را در دین، امروز قبول ندارم. اما این دو حداقل از نمادهای برجستهی کوششهای عقلانی در دیناند. گنجی به جای اینکه با کنایه و ابهام به همعصران خودش متعرض شود و در لفافه به آنها انتقاد کند، میتوانست از ریشه شروع کند و به طور جدی به نقد آن سنت عقلی بپردازد (تا اگر موفق میشد، به امروز میرسید). یا اینکه نه. خیلی صریح نام میبرد از کسانی که در برابر او هستند و همانها را به چالش میگرفت. البته به استدلالهایی خردپسندتر و قویتر از اینها که در یادداشتاش در زمانه آمده است.
پ. ن. اگر فردا یا پسفردا گذارم به کتابخانه افتاد، سعی میکنم بخشهایی از رسائل اخوان الصفاء، آثار ناصر خسرو و بخشهایی از آثار ابن سینا را اسکن کنم و برای مزید آگاهی اکبر گنجی همینجا بگذارم. اما مهمتر از آن همه این است که گنجی تکلیف خودش را با خودش بداند و بیهوده امثال ابن سینا و ملاصدرا را هزینه نکند و وجه المصالحهی طرح دعوا و دیدگاهِ شخصِ خودش نکند و ربط مستقیم نظرِ خودش را با نظرِ آنها بداند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.