سقف عقل بر ستونِ جنون

سقف عقل‌ام را بر ستون جنون زده‌ای انگار. روزها خودم را گم می‌کنم در کار و کتاب. نفسی که می‌خواهم بکشم، می‌دوم توی کتابخانه. لای قفسه‌ها پرسه می‌زنم. عقل‌ام را مشغول می‌کنم که شیدایی دنیا را سرم آوار نکنی. یادم نیندازی. نمی‌شود. غروب که می‌شود این اشترِ مست، زنجیر پاره می‌کند. این صدای موسیقی، این هم‌دمِ هر روزه و همیشگی، دیوانه‌تر می‌کند آدم را. با خودم می‌گویم این شوریدگی را، این دیوانگی را، این خل‌بازی را به جان آدم می‌اندازی که آن خداوندی عقل را معزول کنی. فکر می‌کنم از ما سلطنت عقل را نمی‌پسندی. ولی تو هم می‌دانی که وسوسه‌ی عقل تا آخرین نَفَس رهای‌ام نمی‌کند. نه من خسته می‌شوم، نه تو. و البته تو نَفْس را هم به جان ما می‌اندازی. قدرت‌نمایی می‌خواهی بکنی؟ خوب می‌توانی. قبول. نکن دیگر. بس است! ما سپر انداخته‌ایم. آویخته به دامانِ توایم. پا مکش از شیدایی و آلوده‌دامنیِ‌ ما. به بی‌گناهی «یارانِ شهر»، گنه‌کاری ما را عفو کن. هر چه گناه ما می‌خواهد باشد! دیگر شرم ندارد که. وقتی غرقه‌ی این دریا‌ییم، شرمی ندارد. کدام دریا؟ معلوم است کدام دریا؟ دریای کرم را می‌گویم! فکر کردی سرِ چهارراه اعتراف می‌کنیم به معصیت؟! بگذریم. هر کاری بخواهی می‌کنیم. فقط ما را این‌جوری نکن. دنبال‌ات مثل بره‌ی رام می‌دویم (شیطنت هم گه‌گاهی می‌کنیم)، ولی می‌آییم. «بیش میازار مرا». داشتم فکر می‌کردم به این مصرع که «…مرغِ کُهِ طور تویی، خسته به منقار مرا». آدم هوا برش می‌دارد. حال‌اش خوش می‌شود وقتی فکر می‌کند به این حال. فکرش را بکن: مرغی باشد. مرغی مقدس، مرغی که آشیانی بس بلند دارد. کوهِ‌ طور. جایی که به موسی می‌گویند آدم باش. کفش‌های‌ات را در بیار. جایی که یک نوری می‌تابد که موسی هم دست و پای‌اش را گم می‌کند. از آن بالا بالاها. یک مرغی، یک عقابی، یک عنقایی چیزی می‌آید (لابد مرغ‌اش مرغِ شکاری است و گوشت‌خوار؛ آن هم گوشتِ آدمیزاد می‌خورد!). همین‌جوری منقارش را فرو می‌کند به یک جای آدم. سیخی می‌زند. تلنگری می‌زند. نیشگونی می‌گیرد. می‌رنجاند آدم را. زخمی می‌کند. «خسته» می‌کند آدم را. عجب حالی دارد. حالی که تو حالِ آدم را بگیری! مزه دارد، نه؟

ناگهان دل‌ام آشوب می‌شود. انگار گیر می‌کنم وسط تاریکی. تو که روی‌ات را برگردانی، ناگهان همه‌ جا می‌شود ظلمتِ‌ محض! یک جوری می‌شود که کورمال کورمال باید بروی بقیه‌ی راه را. دل‌ام می‌لرزد. دل‌ام آشوب می‌شود. آشوب مثلِ پس‌لرزه‌ی زلزله می‌آید و می‌رود. وسط این همه آشوب، بر می‌گردی. نیم‌نگاهی به پشتِ سرت می‌کنی، انگار پنجره‌ای به روی خورشید باز می‌شود ناگهان. همان نیم‌نگاه، روزنه‌ای است از روز. روزنه‌ای است برای خورشید. با همان روزنه، افق را انگار پر می‌کنی. انگار جایی باشی که خورشید با طلوع‌اش تمام افق را می‌پوشاند. یک حالی است این حالِ پر تلاطمِ‌ آشوب و طُمأنینه. من با خود می‌خوانم: «نگر تا این شبِ خونین سحر کرد / چه خنجرها که از دل‌ها گذر کرد».

موسیقی هنوز ادامه دارد. برای من همین‌جور می‌رود. من مثل باستان‌شناس‌ها کلنگ به دست گرفته‌ام و این زمین را می‌کاوم و هر روز به چیز تاز‌ه‌ای بر می‌خورم. هر روز حال دیگری بر من می‌رود. و آخرِ کار، همه‌ی حال‌ها مثل هم‌اند. فقط جزییاتِ‌ کوچک‌شان با هم فرق دارد. دیروز در راه که بر می‌گشتم با خودم فکر می‌کردم، آدم خیلی باید تحمل داشته باشد. خیلی صبر می‌خواهد. هاضمه‌ای می‌خواهد مثل دیوانه‌ها. یادم هست از دوران کودکی. در روستای پدری و مادری، دیوانه‌ای بود لال. شاید هم کر و لال. سن‌اش خیلی زیاد بود. بیچاره شیشه‌خُرده می‌خورد. هیچ‌اش نمی‌شد. معده‌اش قوی‌تر از این‌ها بود. یادِ او افتاده بودم. آدم برای این‌که این نوسان‌ها را تاب بیاورد، برای این‌که بتواند میان کفر و ایمان، نه همین کفر و ایمان‌های عوامانه، چابک و چالاک برود و برگردد، هاضمه‌اش باید قوی باشد. این زهرها که در رگِ جانِ آدم می‌رود، فیل را می‌تواند از پا بیندازد. بعضی‌ها اختیار می‌کنند که یک سوی طیف بمانند. یا می‌شود مؤمن مستحکم و ساده‌دل. یا می‌شود کافر لجوج و کینه‌جو. نه صفای مؤمنانه به جان‌شان می‌نشیند و نه زیرکی کافرانه (صد بار که نباید توضیح بدهم: هم این ایمان با ایمان عام فرق دارد، هم این کفر). خیلی معده‌ی شیشه‌خواری می‌خواهد که این بلاها را تحمل کند. با تو که باشم، ترسی نیست از نوسان. تو باش. تو باش که روحِ ایمانی. باقی مهم نیست. هراسی از سیاهی کفر نیست. تو پایدار بمان.

بایگانی