ناگهان دلام آشوب میشود. انگار گیر میکنم وسط تاریکی. تو که رویات را برگردانی، ناگهان همه جا میشود ظلمتِ محض! یک جوری میشود که کورمال کورمال باید بروی بقیهی راه را. دلام میلرزد. دلام آشوب میشود. آشوب مثلِ پسلرزهی زلزله میآید و میرود. وسط این همه آشوب، بر میگردی. نیمنگاهی به پشتِ سرت میکنی، انگار پنجرهای به روی خورشید باز میشود ناگهان. همان نیمنگاه، روزنهای است از روز. روزنهای است برای خورشید. با همان روزنه، افق را انگار پر میکنی. انگار جایی باشی که خورشید با طلوعاش تمام افق را میپوشاند. یک حالی است این حالِ پر تلاطمِ آشوب و طُمأنینه. من با خود میخوانم: «نگر تا این شبِ خونین سحر کرد / چه خنجرها که از دلها گذر کرد».
موسیقی هنوز ادامه دارد. برای من همینجور میرود. من مثل باستانشناسها کلنگ به دست گرفتهام و این زمین را میکاوم و هر روز به چیز تازهای بر میخورم. هر روز حال دیگری بر من میرود. و آخرِ کار، همهی حالها مثل هماند. فقط جزییاتِ کوچکشان با هم فرق دارد. دیروز در راه که بر میگشتم با خودم فکر میکردم، آدم خیلی باید تحمل داشته باشد. خیلی صبر میخواهد. هاضمهای میخواهد مثل دیوانهها. یادم هست از دوران کودکی. در روستای پدری و مادری، دیوانهای بود لال. شاید هم کر و لال. سناش خیلی زیاد بود. بیچاره شیشهخُرده میخورد. هیچاش نمیشد. معدهاش قویتر از اینها بود. یادِ او افتاده بودم. آدم برای اینکه این نوسانها را تاب بیاورد، برای اینکه بتواند میان کفر و ایمان، نه همین کفر و ایمانهای عوامانه، چابک و چالاک برود و برگردد، هاضمهاش باید قوی باشد. این زهرها که در رگِ جانِ آدم میرود، فیل را میتواند از پا بیندازد. بعضیها اختیار میکنند که یک سوی طیف بمانند. یا میشود مؤمن مستحکم و سادهدل. یا میشود کافر لجوج و کینهجو. نه صفای مؤمنانه به جانشان مینشیند و نه زیرکی کافرانه (صد بار که نباید توضیح بدهم: هم این ایمان با ایمان عام فرق دارد، هم این کفر). خیلی معدهی شیشهخواری میخواهد که این بلاها را تحمل کند. با تو که باشم، ترسی نیست از نوسان. تو باش. تو باش که روحِ ایمانی. باقی مهم نیست. هراسی از سیاهی کفر نیست. تو پایدار بمان.
مطلب مرتبطی یافت نشد.