فضایل و رذایل دموکراسی – ۱

دموکراسی مثل هر چیز دیگری، دوستانی دارد و دشمنانی. دوستان دموکراسی طیف‌های مختلفی دارند. دشمنان‌اش نیز. همه‌ی دوستان دموکراسی مانند هم نیستند. همه‌ی دشمنان‌اش نیز. دموکراسی منتقدانی نیز دارد. همه‌ی منتقدان دموکراسی را نمی‌توان دشمنان‌اش خواند. بعضی از منتقدان‌ِ دموکراسی در شمارِ دوستان‌اش به حساب می‌آیند. بعضی‌ها دغدغه‌ی استمرار و سلامتِ دموکراسی را دارند. عده‌ای هستند که از بیرون به دموکراسی می‌نگرند. برای عده‌ای دموکراسی یک پدیده است؛ پدیده‌ای تاریخی. مهم نیست چقدر به آن دلبستگی یا تعلق خاطر دارند. مهم این است که دموکراسی نیز مانند پدیده‌های دیگر دوره‌های طلوع و افول دارد. دموکراسی هم زوال‌پذیر است. درست مانند نظام پادشاهی. دنیای امروزِ ما به معنای دویست یا سیصد سال پیش، به روی نظامِ پادشاهی گشوده نیست. برای کسانی که در پی کشورداری هستند و در پی حکومتِ خوب، مهم این است که کدامین نظامِ حکومتی بهتر پاسخگوی نیازهاست. برای عده‌ای، «نیاز» همانا سلطه است بر مردم. برای تسلط بر مردم می‌توان به ابزارهای مختلف متوسل شد. گاهی می‌توان با پادشاهی بر مردم مسلط شد و عنانِ آن‌ها را به دست گرفت و گاهی هم با دموکراسی (هر چند بیشتر به تناقض شبیه است که بشود با دموکراسی بر مردم تسلط یافت).

دموکراسی، و دموکراسی‌ها، تباه می‌شوند. شکننده می‌شود. از درون می‌توانند تهی شوند. می‌شود بازیچه واقع شوند. درست همان‌طور که دین و نظام‌های دینی دچار این تباهی و فساد می‌شوند. در عالم هیچ نظامی، خطِ امانی از کسی ندارد. عین القضات همدانی، جایی در نامه‌های‌اش می‌گوید (نقل به مضمون می‌کنم) که روزگاری خواهد آمد که مردم از مسلمانی تنها نامی خواهند دانست. به جایی می‌روند که اسم‌اش را مسجد می‌گذارد و کاری می‌کنند که ظاهراً نماز است و روزه ولی زمین تا آسمان با آن‌چه محمد گفت فاصله دارد. و هم‌او بود که می‌گفت حتی در همین «آتش پرستی» (ظاهراً اشاره‌اش به دین زرتشت است)، حقیقتی هست. اشکال از ناقلان است است که سخن را محرف کرده‌اند و گر نه در همان آیین هم خلافی نیست. برای او بت‌پرستی نیز حقیقتی دارد؛ حقیقتی گم‌ شده (برای او همان اتفاقی که برای آتش‌پرستی و بت‌پرستی افتاده است کاملاً ممکن است برای مسلمانی هم بیفتد). از سخن دور نشوم. می‌خواهم بگویم که دموکراسی هم به چنین جایی می‌رسد. درست همان‌طور که مثلاً نظام سیاسی کمونیسم دچار این زوال و افول می‌شود. واقعیت‌های دین و واقعیت‌های دموکراسی را دیدن یک چیز است، و سخن گفتن از آرمان‌ها و آرزوهایی که ما خود بر شانه‌های دین و دموکراسی می‌نهیم چیز دیگر. گاهی اوقات انتظاراتی که از دین یا دموکراسی داریم با واقعیت‌های موجود و فعلی و تاریخی آن‌ها نمی‌خواند. اما، معنای این سخن این نیست که نمی‌توان و نباید از این آرزوها و آرمان‌ها سخن گفت. آینده‌ی غایی دین و دموکراسی یا کمونیسم هنوز نیامده است. ولی می‌توان گفت که آن دین و دموکراسی‌ای که پدید آورندگانِ نخستین یا خواهندگان اولیه‌اش در نظر داشتند با آن‌چه امروز می‌بینم تفاوت‌‌ها دارد؛ تفاوت‌هایی شگرف. [حتماً دقت کرده‌اید که تعمداً دین و دموکراسی را کنار هم به کار می‌برم. دو هدف دارم. نخست این‌که نشان بدهم از نگاهِ من، وضعیتِ تاریخی دین و دموکراسی یکی است و هیچ کدام در تحلیل تاریخی برتری بر دیگری ندارد و واجد هیچ قداستی در مقام تحلیل شدن نیست. دیگر این‌که می‌خواهم بگویم به همان اندازه که عده‌ای به دین قداست می‌دهند، عده‌ای هم به دموکراسی (یا کمونیسم یا اته‌ایسم یا لاییسیته) قداست می‌دهند.]

به عرصه‌ی سیاست و قدرت باز گردیم. به تاریخ اگر بنگریم و به زمان حال اگر نگاه کنیم، می‌بینیم که در عرصه‌ی قدرت و سیاست، همه از «مردم» حرف می‌زنند و کار کردن «برای مردم». این «مردم» واقعاً که هستند؟ چه موجوداتی هستند که هم نظام پادشاهی از آن‌ها حرف می‌زند، هم نظام‌های جمهوری و دموکراتیک و هم نظام‌های اقتدارگرا؟ این «مردم» چه چیزی است که «مدعی العموم» همیشه به نیابت از آن‌ها حرف می‌زند؟ و مخصوصاً از قرن نوزدهم به بعد، این «مردم» ابزار بهتری شده‌اند برای پیشبرد اغراض قدرت و سیاست (و هر چیز دیگری). هر کس هر کاری می‌خواهد بکند «برای مردم» می‌کند. دقت کرده‌اید؟ این تعبیر، این کلمه، ترجیع‌بند همه‌ی وردها و شعارهای یکی دو قرن اخیر بوده است: «برای مردم»! (سخن از داوری مثبت و منفی نیست که این کار خوب است یا بد؛ فقط دارم توجه می‌دهم به این نکته و برجسته می‌کنم اهمیت نقش «مردم» را چه از دیدِ سلبی یا ایجابی).

این یادداشت، بخشی است از یک سلسله یادداشتِ‌ بلند درباره‌ی دموکراسی. این بخش نخست را ختم می‌کنم به جمله‌ای از جورج بوش:
«…در اندک زمانی بیش از یک نسل، ما شاهد سریع‌ترین پیشرفت‌های آزادی در تاریخ ۲۵۰۰ ساله‌ی دموکراسی بوده‌ایم. مورخان در آینده دلایلِ‌ خودشان را از چگونگی این رخداد ارایه خواهند کرد. اما ما هم‌اکنون بعضی از دلایلی را که آن‌ها عرضه خواهند کرد می‌دانیم. تصادفی نیست که طلوع این همه دموکراسی در زمانی رخ داده است که ذی‌نفوذترین ملتِ جهان، خود یک دموکراسی بوده است…» – جورج بوش، نوامبر ۲۰۰۳

این بند، نکاتی دارد بسیار تکان دهنده. این خود آینه‌ی تمام‌نمای دموکراسی در روزگار ماست. به شخصیت جورج بوش نگاه نکنید. نگویید که مردک دیوانه است یا مثلاً جنگ‌طلب. او همه‌ی این‌ها هست. ولی ببینید چه اندازه در سخنان کسی که هشت سال رهبر «دنیای آزاد» و بزرگترین قدرتِ جهانی بوده است، مدعای دروغ و غلط هست. شرح‌اش را می‌گذارم برای وقتی دیگر. به اشاره فقط می‌گویم که چندین ماه دیگر کتابی از جان کین منتشر می‌شود با عنوان «زندگی و مرگِ دموکراسی» که شاید قبلاً هم به آن اشاره کرده باشم. این کتاب نخستین تاریخِ جامع دموکراسی است. توضیح درباره‌ی این کتاب را می‌گذارم برای وقتی دیگر. اما این کتابی سخنانی دارد ناگفته و ناشنیده درباره‌ی دموکراسی. وقتِ آن شده است که «مردم» دست از «حیرت» بر آستان دموکراسی بشویند. خیلی دیر شده است البته. زودتر از این باید این کار را می‌کردند. فهم و شناختِ دموکراسی برای ایرانی‌ها از همه واجب‌تر است (هم برای مخالفان‌اش و هم برای موافقان‌اش؛ نه مخالفان‌اش دقیقاً می‌دانند با چه مخالف‌اند و نه موافقان‌اش – مخالفان از ترسِ دموکراسی و موافقان به خاطر امیدهایی که به دموکراسی بسته‌اند).

بایگانی