رمزِ کلمات و تومارِ وجود

زیاد مشغولِ آن عنوان پر طمطراق بالا نشوید! مقصودم سرراست‌تر از این‌هاست. دقت کرده‌اید که گاهی اوقات آدم با کلمه‌ای، حرفی، نوایی، نغمه‌ای، نگاهی و لحنی زیر و رو می‌شود؟ گاهی آدم تلنگری می‌خواهد. شکلی، حرفی، صوتی، برق نگاهی حتی، ممکن است حال‌اش را پاک دگرگون کند. نمی‌دانم اسمِ این حالت دقیقاً چی‌ست، ولی یک چیزی است که خیلی تأمل برانگیز است.

بعضی وقت‌ها، قرآن می‌خوانم و می‌شنوم و دو سه آیه تمام ارکان وجودم را می‌لرزاند. گاهی بیتکی پریشان‌ام می‌کند. گاهی یک بخش از آوازی از شجریان (حتی یک تکه از یک گوشه‌ی خاص یا یک تحریر به خصوص) اشک‌ام را در می‌آورد. بعضی اوقات هست که آدم مثلاً قرآن می‌خواند و با تأمل و آهسته و پیوسته چیزی را می‌فهمد و می‌خواند و می‌نوشد. آن وقت حسابی دیگر دارد، اما مستقل از این وضعی که می‌گویم نیست. یک چیزهایی در ذهنِ آدم، در مغزش و در روان‌اش هست که پس‌زمینه و بستر فهم بسیاری چیزهاست. شاید کمی اغراق‌آمیز به نظر برسد، ولی وجود و درون مخاطب و مستمع اگر پر باشد، چه بسا نیاز چندانی به گوینده و خطاب‌کننده نداشته باشد. این‌جاست که مخاطب به گردِ خود می‌تند. و این حال، حالی است برای مقامِ جذبه. همان که اقبال لاهوری می‌گفت:
نظر به خویش چنان بسته‌ام که جلوه‌ی دوست
جهان گرفت و مرا فرصتِ تماشا نیست!
یا همان که مولوی می‌گفت:
چنان در خویشتن غرق‌ام، که معشوق‌ام همی‌گوید:
«بیا با من دمی بنشین»، سرِ آن هم نمی‌دارم!

این‌ها به معنی نفی خطاب‌کننده و گوینده نیست. این‌ها معنای‌اش عزلِ بیرون به نفعِ درون نیست. من فکر می‌کنم مهم است آدم تأثیر این عوامل را در فهم‌های‌اش به رسمیت بشناسد و بداند که این ذهن و روانِ انباشته‌اش چگونه پرده می‌افکند بر درک و شناخت‌اش از هستی و پیرامون‌اش. شاید این فهم و شناخت چندان قرینِ «واقعیت» نباشد. چه بسا واقعیت فاصله داشته باشد با این درک‌ها (حال این درک‌ها مقطعی و لحظه‌ای باشند یا پیوسته و تومارگونه). اما به رسمیت شناختنِ شأن این مداخله‌ها، آدم را در شناخت‌ِ خودش آگاه‌تر می‌کند. این پر بودن و خالی بودن ذهن و ضمیر آدمی، خیلی در تعیینِ جهتِ‌ او نقش ایفا می‌‌کند. شاید حالِ مولوی همین است که گفته است:
من ز بسیاریِّ گفتارم خمش
من ز شیرینی نشستم روترش

بایگانی