حکمتِ استغنا و خصلتِ سبز بودن

پس از این همه ماه که از دمیده شدنِ روحِ‌ آگاهی در ملتِ ما گذشته است،‌ خوب است بپرسیم که چه اتفاقی افتاده است و چه چیزی فرق کرده است؟ به کجا قرار بود برسیم که نرسیده‌ایم؟ همیشه می‌توان ادعاهای بزرگ داشت و توقعات عجیب و غریب. همیشه می‌‌‌توان گفت که «چرخ بر هم زنم ار غیرِ مرادم گردد». همیشه می‌‌‌توان گفت: «عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی». این‌ها همه شدنی است. اما آن‌چه در دست است چی‌ست؟

برای این‌که پاسخ این پرسش را روشن‌تر ببینیم،‌ شاید بهتر باشد از چشمِ طرف مقابل،‌ از نگاهِ‌ مدعی و از منظرِ حریف به ماجرا بنگریم. واقعیت‌ این‌هاست: حریف تا به امروز با اتکاء‌ به نیروی نظامی و امنیتی،‌ به استظهار ثروت و قدرت، هم‌چنان خود را در مقامی که بوده حفظ کرده است. کمیتِ آن قدرت، کمابیش تغییری نکرده است. کیفیت‌اش؟ به جرأت می‌‌توان گفت که رخنه‌های عظیمی در کیفیتِ آن قدرت افتاده است. و این معنا حتی بر زبان عالی‌رتبه‌ترین مقامات اردوی مدعی نیز جاری شده است (بگردید در وب و اخبار؛ یافتن‌اش کارِ ساده‌ای است!). حال پرسش این است: جنبش سبز به کجا می‌‌‌‌خواست برسد که نرسید؟ من فکر می‌کنم جنبش سبز بذرهایی کاشته است که تا حریف بخواهد از خواب خرگوش بیدار شود،‌ این بذرها درخت‌های تنومندی شده است. همین که ابهت دروغ شکسته شده است، ظفرمندی بزرگی است. همین‌که لودگی و مسخرگی در لباس عالی‌‌ترین مقامِ‌ اجرایی سیاسی کشور،‌ دیگر امری عادی تلقی نمی‌شود و مردم روی از آن بر می‌گردانند،‌ اتفاق بزرگی است. همین که خیل حبس‌دیدگان و مصیبت‌زدگان این غائله‌، باز هم در میان مردم حرمت و عزت دارند و طرف مقابل روز به روز از حرمت‌اش کاسته می‌شود و تنها به اعتبار زور و ارعاب خودش را بر پا نگه داشته است و نمی‌‌تواند خود را در دلِ‌ مردم جا دهد، حکایت از پیروزی غریبی دارد (و  تمام ابزارهای سرکوب و تضییع حقوق و محرومیت‌های مختلف به دستان صاحبِ قدرتی بوده که هنوز همان قدرت کمّی و ظاهری را دارد).

بگذارید مقصودم را خلاصه بگویم. طرفی که مدام لاف پیروزی می‌زند، برج و بارویی شکسته و سوارانی نفس‌بریده دارد چون به محض این‌‌که اندک نشانه‌ای از فتور در این آرایش قدرتِ مادی و ظاهری پدیدار شود، ناگزیر باید عطای قدرت و مقام را به لقای‌اش ببخشد. ماجرا ساده است: کسی نمی‌‌تواند به زور و زر و با ارعاب دل از مردم برباید. جلب قلوب با زورِ سرنیزه و با تهدید مستمر میسر نیست. دو سه روزی شاید بتوان با فشارِ روانی بی‌امان،‌ این مسند و منصب را نگاه داشت. اما این استمرار،‌ جاودان نمی‌شود. هر چه برای میسر و مقدر ساختن این بساط کوشش شده و خون دل خورده‌اند،‌ برای از میان رفتن‌اش کوششی لازم نیست: «اینما تکونوا یدرککم الموت ولو کنتم فی بروج مشیده»ِ.

کسانی که خود را خوابِ خرگوش می‌دهند و نام مطالبات ملت را فتنه می‌گذارند و تقاضای بی‌رنگ و رونق شدن بیدادگری و ریاکاری را اغتشاش می‌‌‌نامند و از هیچ بهانه و فرصتی برای رنگ‌آمیزی و صحنه‌سازی فروگذار نمی‌‌کنند، قاعدتاً‌ می‌دانند که اگر دعوا تنها بر سر قدرت پنج‌روزه‌ی دنیا بود،‌ این جنبش درست همان روز ۲۲ خرداد،‌ شکست خورده بود. این اشتباه محاسباتی طرف مقابل از آن‌جا ناشی می‌‌شود که فکر می‌کند کسانی که در برابر او ایستاده‌‌اند،‌ طمع در منصب‌ و کرسی‌اش دوخته‌اند،‌ غافل از آن‌که پرسش و مطالبه بسیار ساده‌تر از این‌هاست: در همان جایی که نشسته‌ای،‌ خوب باش،‌ آقا باش،‌ عزت داشته باش،‌ دادگری کن و ریشه‌ی ستم و دروغ و ریا را برکن. اگر این کار از تو ساخته است،‌ باش و تاج سرِ‌ همگان باش. اگر نمی‌توانی دادگستری کنی و تنها انتظار داری مردم خرد و ایمان‌شان را مرعوب و منکوب اراده و مشیت‌ات بدانند،‌ پیشاپیش شکست خورده‌ای حتی اگر هنوز بر اریکه‌ی قدرت تکیه زده‌ای:
گره به باد مزن،‌ گرچه بر مراد رود
که این سخن به مثل مور با سلیمان گفت
و در این داستانِ سلیمان،‌ و قصه‌ی موران و حکایت باد،‌ عبرت‌ها هست و مثل‌ها که دریایی از معانی را از آن‌چه این روزها بر وطن ما رفته است،‌ به نظم و عبارت می‌‌کشد. قدرت داشتن و باد در کف بودن، حکایت کسانی است که قدرت دارند،‌ اما در دل‌ها جای ندارند. دل‌های آدمیان را نمی‌‌توان پیوسته با فریب رام کرد. چیزی در نهادِ آدمی هست که دیر یا زود،‌ فریب و دروغ و نیرنگ را می‌‌خواند. چیزی در عالم هست که دیر یا زود،‌ کشته‌های آدمیان را بر آفتاب می‌اندازد:
در زمینِ‌ مردمان خانه مکن
کار خود کن،‌ کار بیگانه مکن
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
قلب پهلو می‌زند با زر به شب
انتظار روز می‌‌دارد ذهب
با زبان حال،‌ زر گوید که باش
ای مزور تا بر آید روز فاش

نکته بسیار ساده است: تقلب کردن،‌ شاید آخرالامر شدنی باشد و بتوان همه‌ی راه‌های احراز تقلب را مسدود کرد و خلاصه جان سالم به در برد. اما داوریِ‌ داور را چه می‌‌کنند؟‌ این همه قلب و دغل در کار او را چه می‌‌کنند؟ از آن‌جا هم گریزی هست؟ سکه‌ی قلابی را شاید بتوان مدتی خرج کرد، اما این سکه‌ی تقلبی همیشه و همه‌جا خرج کردنی نیست. آن کس که این سکه را به بازار آورده،‌ خودش بهتر می‌داند که جایی بالاخره باید این سکه‌ی جعلی را دور بیندازد و دستِ طلب و تمنا به سوی طلای راستین دراز کند! تمامِ سرّ پیروزی سبز بودن در همین است.
پس:
۱. ساده‌لوحی و خیال‌بافی است اگر کسانی گمان می‌‌کنند جنبش سبز یعنی همین شلوغی خیابان‌ها یا ناکامی و نابودی جنبش سبز یعنی این‌که «درگیری» یا «زد و خورد» در جایی نباشد؛ اتفاقاً پیروزی جنبش سبز دقیقاً‌ به همین است که هیچ درگیری و زد و خوردی نباشد،‌ اما بیدادگر و دروغ‌گوی ریاکار دیگر هیچ حرمتی و عزتی نداشته باشد و ستمدیدگان بیش از پیش عزیز باشند:‌ عزیز مصر به رغمِ برادران غیور / ز قعرِ چاه بر آمد،‌ به اوج ماه رسید‍! ببینید سرنوشت تمام کسانی که احکام حبس‌های سنگین به نام‌شان می‌‌خورد. ببینید چقدر عزت می‌بینند؟ شاهد از این آشکارتر؟

۲. پیروزی راستین از آنِ‌ کسی است که دل‌های مردمان را به خلق نیکو و به درستی و راستی به دست می‌آورد نه کسی که به تهدید و درشت‌گویی و درشت‌‌خویی و خط و نشان کشیدن برای مردم می‌خواهد پایه‌های کرسی لرزانِ خود را محکم کند: به حسنِ خلق توان کرد صیدِ اهل نظر / به دام و دانه نگیرند مرغِ دانا را!

۳. این بازی،‌ بازی درازی است. این قصه هیچ وقت قرار نبود یکشبه تمام شود. ملت ما تازه رموز این بازی پر نیرنگ را آموخته است و هر روز ترفندی تازه را برای نقشِ بر آب کردن حیله‌های کهنه‌ی حریف رو می‌‌کند. اما فغان از روزی که بخت و اقبال از صاحبِ قدرت برگردد. سلیمانِ زمان هم اگر باشد،‌ ملک و دولت را از کف خواهد داد. دنیا،‌ دنی است و رفتنی؛‌ حتی اگر صاحب‌اش رسول مصدَّق و ولی الله باشد – اولیای دروغین و شغالان افتاده در خمِّ رنگ و طاووس شده جای خود دارند! این دنیا و این قدرت اگر به کسی قرار بود وفا کند،‌ همانا به پاکان و صدیقان وفا می‌کرد.

۴. مدعی تمام هیبت و حشمت‌اش را مدیون همین ساز و برگِ قدرتِ دنیایی است. بگویید که اگر همین‌ها را نداشته باشید،‌ به استظهار چه نیرویی می‌‌توان دل‌های آدمیان را جلب کرد؟ کسی که ستم می‌‌کند (و می‌داند که ستم می‌‌‌کند)،‌ اگر ایمان داشته باشد یا ایمان بیاورد، همان لحظه دست از ستم‌گری می‌‌‌کشد (بخت‌اش اگر یار باشد و عنایتی اگر همراه‌اش شود). و مهم‌ترین ابزار سنجش ستم همانا این است که ببینی آن‌که قدرت دارد و ثروت و امکاناتِ ستم کردن دارد (حبس و زجر و قتل و شکنجه و تبعید از کسانی که ابزارش را ندارند ساخته نیست)،‌ آیا هنگام استفاده از این‌ها پرهیز و تقوا دارد یا نه؟ از خدا می‌ترسد یا از بنده‌ی خدا؟ دل در گروِ هوسِ دنیا دارد یا پروای آخرت؟ ستم با قدرت نسبتی محکم و استوار دارد. غالب آن است که ضعفا مظنون به ستم‌گری نیستند و قدرت‌مندان همیشه در مظان تهمت ستم‌اند و اتفاقاً‌ خودِ آن‌ها باید در رفع این اتهام جهد بلیغ کنند (نه این‌که انتظار داشته باشند زیردستان‌شان کوشش کنند تا این اتهام از آن‌ها رفع شود) و در برابر این اتهام فروتنی پیشه‌ کنند. مثل روز روشن است که اکنون ستمگران در برابر فریاد بیدادخواهی و اتهام ستمگری به خود چه می‌‌کنند!‍

استغنا یعنی همین که هیچ قدرت مادی و ظاهری در کف‌ات نباشد اما چنان استظهار به عنایت حق و راستی و درستی داشته باشی که سر در برابر هیچ حشمت و دولتی فرود نیاوری. این است که سبز بودن،‌ استغنا هم می‌آورد:
چه هوایی به سرش بود که با دستِ تهی
پشتِ پا بر هوسِ دولتِ دنیا زد و رفت!
بایگانی