اميد
مقيم حلقهی ذکر است دل بدان اميد
که حلقهای ز سر زلف يار بگشايد
يعنی اين همه زهد و پارسايی برای همان لحظهای بود که که آخرش اين «ديدهی معشوقهباز»، «همه محصولِ زهد و علم» را، در کار همین «حلقه گشودن» کند. مفتون «راز»ها شدن، کارِ عاشقان است. فيلسوفان میروند پیِ گرهگشايی. رمزِ گشايی از کارِ عشق، کار ما نیست: «مفتی عقل در اين مسأله لا یعقل بود». اما میشود اميد بست که برای جهيدن به آن سوی پردهی راز، با تمسک به اين رشتهی تسبيح – که روزی در «ساعد ساقی سيمينساق» گسسته باد – بتوان صاحبِ سرّی شد!
پردهی دوم:
گفتم: «گره نگشودهام زان طره تا من بودهام»
گفتا: «منش فرمودهام تا با تو طراری کند»
بعد از عمری، با آن همه اميد دور و دراز – «بستهام در خمِ گیسوی تو اميد دراز» – تازه میفهمی که اينها همه بازی بوده است و ترفند. یعنی آن گره، اساساً گشودنی نبوده است و اين همه تلاش و تقلا نقش بر آب بوده. خودش فرموده که «قرار است» این طره، طراری کند! يعنی که گره گشودنی در کار نیست. سپاسگزاریم که خام شديد و بازی را رها نکردید!
پردهی سوم:
گر چه میگفت که زارت بکشم، میديدم
که نهاناش نظری با منِ دلسوخته بود
يک چیز هست اما. در میان اين همه ناکامی، همین که بدانی یکی آن سوی پرده، اين همه بازی را «به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان» بر پا کرده است، اندک مايه آرامشی میماند. اين رشته، چهها که نمیکند! مستدام باد اين رشته که رشتهی حياتِ ماست!
[هذيانها] | کلیدواژهها:
به به… خيلي لذت بردم…
خام نشدیم و رها نکردیم!
گرچه وصالش نه به کوشش دهند!
رشته حياتتان همواره مستدام…آميــــن